.
و چه غمـ انگیـز😔
💐 کودک : الو... الو...
کسی اونجا نیست ؟ مگه اونجا خونه خدا نیست؟
💐صدای مهربانی به گوش کودک رسید، مثل صدای یک فرشته،
جانم ، با کی کار داری کوچولو؟
کودک :مگه تو خدایی ؟؟ من با خود خدا کار دارم .
💐بلور اشکی در چشمان کودک حلقه زد و بغضش شکست وگفت :
اصلاً اگه نگی خدا باهام حرف بزنه، همین طور گریه میکنم .
🍂💐 ناگهان سکوت شکسته شد و صدایی در جان و وجود کودک نواخته شد ...
خدا : بگو زیبای من .. بگو هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند ، بگو ...
بغض امانش را بریده بود،
کودک :خدا جونم ، خدای قشنگم ، خواستم بهت بگم نذار من بزرگ بشم ، تو رو خدا !!
💐خدا : چرا ؟؟؟ آخر این مخالف تقدیر است !
کودک : آخه اگه بزرگ بشم ، نکنه مثل بقیه فراموشت کنم، نکنه یادم بره که هر شب باهات قرار دارم ، نکنه حرف کوچکترا رو نفهمم ، مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن و فکر میکنن من الکی با تو دوستم .😔
💐خدا : کاش همه مثل تو ، به جای خواسته های عجیب ، من را از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستانشان جا میگرفت ،
کاش همه مثل تو، مرا برای خودم و نه برای خودخواهی هایشان می خواستند،
زیبای من ... دنیا برای تو خیلی کوچک است، بیا و برای همیشه کودک بمان ،
و ناگهان کودک در کنار گوشی تلفن در حالی که لبخند شیرینی بر لب داشت ، در آغوش خدا به خواب عمیق و شگفت انگیزی فرو رفت .😔💐
@jomlatzibaa