گاهی هم می‌خواهی زندگی کنی‌ها! فرصتش را نداری... یعنی برای یک روز زیستن، باید صدها روز بدوی و تلاش کنی و به موعد زیستنت که رسید هم آنقدر خسته‌ و بی‌رمقی که اصولا هیجانی در تو بیدار نیست و چیزی نمی‌فهمی! یک چنین اوصافی‌ست روزگار و اوضاع و احوال ما. دائما در تکاپو و تقلا به شوق رسیدن روزهایی که معلوم نیست می‌رسند یانه و اگر برسند، اصلا دل و دماغی برای‌مان مانده؟ فقط داریم تلاش می‌کنیم و می‌دویم و دست و پا می‌زنیم و در نهایت، راویانِ خسته‌ی رنج‌های عظیمِ زیسته‌ایم. ما عادت کرده‌ایم. عادت کرده‌ایم موج باشیم و عدم را در آسودگی خلاصه کنیم و دائما بخروشیم و در رنج و اندوه و التهاب سر کنیم. عادت کرده‌ایم...