کاسبِ با معرفت
ترمز دستی را میکشم، قیژژژ...!
به سرعت خودم را به صندوق عقب میرسانم، باید دستگاه صوت را از آن عقب بیرون بیاورم. دستگاه را به زحمت میکشم بیرون و میزنم زیر بغل و به زور عرض خیابان را طی میکنم تا به خیابان شریعتمدار برسم. قرارمان با دوستان مادرانهایمان ابتدای همین خیابان است. میخواهیم دقیقا روبروی مسجد جامع شهرمان ایستگاه صلواتی به مناسبت شهادت شهدای خدمت دایر کنیم.
وقتی به محل میرسم تازه یادم میافتد که دستگاه صوتمان نیاز به برق دارد، نمیدانم چه کنم و بین آن همه کاسب به کدامشان رو بیندازم! چارهای ندارم باید یکی یکی شانسم را امتحان کنم.
یکی از مغازهها را نشان میکنم. توسلی میکنم و بسم الله میگویم.
_سلام آقا. خداقوت
_سلام خواهر
_ببخشید آقا ما قراره امروز به مناسبت شهادت رئیس جمهور اینجا ایستگاه بزنیم ولی برق نداریم!
_برق؟؟ خب بیاین همینجا، از مغازه بهتون برق میدم.
باورم نمیشود به همین راحتی!!
چشمان پف کردهام برقی میزند و توی دلم میگویم: «آسید ابراهیم ممنون که خودت کارمون رو راه انداختی.»
حالا تمام مدت ایستگاه، کاسب با معرفت دقیقا مثل یک میزبان اوضاع آن جا را سر و سامان میدهد و برایمان پدری میکند. آخر مراسم هم مثل ابر بهار اشک میریزد و دلش را خالی میکند.
#روایت
#شهدای_خدمت
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔
@ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال
#حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕
@hoseinieh_honar_sabzevar