جاذبه‌ی کوچکش محصورم میکند! گل کوچکی که درون باغچه با سخاوت رنگ گل برگ‌هایش را به نمایش گذاشته،می‌گوید که این زیبایی ارزان نبوده؛رنگین‌کمان کوچک با شال سبز رنگش شِکوِه می‌کند از بی‌وفایی آب،از خشونت خورشید،از دوری مهتاب،از سرمای باد و از خساست خاک. این مابین می‌توانم دلتنگی را از رایحه‌ی تلخش مزه کنم.قلب کوچکش دلتنگ است اما غرورش مجوز بیان را صادر نمی‌کند. پس حدس میزنم ،شاید دلتنگ نوازش باران است،شاید دلتنگ شانه های باد است،شاید دلتنگ لبخند خورشید و درخشش ماه است،کوچک گل من شاید دلتنگ هم‌صحبتی با خاک است. نمی‌دانم دلتنگ چیست،نمی‌دانم چه چیز را از دست داده،آسیب دیده و این را می‌توانم از برگ های شکسته و کمر خم شده‌اش دریابم اما جالبی ماجرا آن است که کوچک گل زیبای من همچنان پایدار و رنگارنگ و پرطراوت است و بیننده را به لبخندی دعوت می‌کند. می‌خواهم آغوشم را برای شانه های غم زده‌اش باز کنم،دعوتش کنم به سینه‌ی گرمم و برایش از گذر دنیا و لحظه‌ی کوتاه درخشش سخن بگویم اما می‌ترسم بیش از پیش آسیبش بزنم بی‌آنکه منظوری داشته باشم،پس کنارش می‌نشینم و اجازه میدهم که به من تکیه کند،شاید اندک اشکی برایش مرهم باشد. م.رحیمیان @jorenab