تبلیغ نوین
🌷در لاله زار کریمان🌷 #قسمت_شانزدهم دایی یحیی حدود سحر برگشت و همه‌چیز را برای بابا و عمه تعریف کرد.
🌷در لاله زار کریمان🌷 احمد لحظه‌به‌لحظه نزدیک منزل ابدیش می‌شد و عمه آبی بر حسرت امید و چشم انتظاریش‌ می‌پاشید. تابوت روی زمین، کنار قبر قرار گرفت. تمام خواهران و برادرانش دور تابوت حلقه زدند. به توصیه عمه کسی درخواست وداع باچهره نکرد زیرا چهره‌ای باقی نمانده بود. از آن احمد رشید فقط استخوان برگشت، یک کوله وسائل شخصی و پلاکی که به گردن داشت. قبل از رفتنش دایی مقداری پول به احمد داده بود، همه آن درجیبش دست‌نخورده مانده بود. همه دور تابوت حلقه زدند، مجبور بودم قاطی جمعیت روی نوک پا بایستم، قَدَّم آن‌قدر بلند نشده بود که بتوانم به راحتی همه چیز را رصد کنم. صدای عمه بیشتر از همه صداها به گوش می‌رسید، ضجه یک مادر هرچقدر هم صبور باشد هر دلی را به درد می‌آورد. به سختی خودم را جلو می‌کشیدم تا بتوانم تمام‌قد، شاهد صحنه باشم. وسایل احمد تحویل دایی شد، وصیتنامه احمد را گشودند، محمود پشت میکروفن قرار گرفت: «بسم رب الشهداء» باری پدر جان چند کلمه وصيت دارم مي‌نويسم. با سلام‌ودرود به رهبر کبير انقلاب اسلامي ايران امام خمينی و با سلام‌ودرود به شهداي هويزه. پدر جان من اگر شهيد شدم و به ياران امام خميني نائل گشتم به خدا قسم و به همان امام حسين قسم راضي نيستم که شما براي من گريه کنيد. من را با همان لباس بسيجي به خاک بسپاريد بلکه همان لباس، کفن من است. جنازه من را در زمين وقف خاک نکنيد ….اگر من شهيد شدم دوباره بياييد و همين اسلحه مرا در دست بگيريد و قلب دشمن را بشکافيد. از برادرم محمود و خواهرانم بتول و زهرا می‌خواهم که هيچ‌گونه نماز را فراموش نکنند. بتول و زهرا دعای کميل و دعای توسل را فراموش نکنید." احمد در زادگاهش آرمید و عمه دیگر نه چشم به در داشت و نه گوش به صدا. تا زمانی‌که توان بدنی‌اش اجازه می‌داد هرصبح بعد از طلوع آفتاب قبل از شروع فعالیت روزانه، سراغ احمد می‌رفت. سنگ صبور و باغ دلگشای عمه، شده بود مزار شهیدش. بعد از چندماه دایی و عمه به نامزد احمد اعلام کردند خواستگارانش را رد نکند و با ازدواج خود روح احمد را شاد سازد. هنوز چند ماهی از عقد دختر عمه احمد نگذشته بود که احمد برادر عروس، دوست صمیمی و همبازی دوران کودکی احمد هم به شهادت رسید، انگار داغ دل این دو خانواده دوباره تازه شد. عمه روز به روز پیرتر شد در حالی‌که همچنان دلتنگ احمدش بود. سال‌ها گذشت، بچه ها بزرگ شدند، بزرگان پیر شدند، پیران اسیر خاک شدند و عمه با تمام دلتنگی‌هایش بالاخره سال ۱۳۹۶ به احمد ملحق شد. مادرانی مثل عمه در این مرزوبوم بسیارند؛ مادرانی که یک یا چند فرزند، نثار این انقلاب نمودند. امروز ما هرلحظه آرامش‌مان را مدیون قطره‌قطره خون این عزیزان هستیم و جواب‌گویی به انتظارهای شبانه‌روز این مادران دینی بر گردن ماست. آن‌ها از جوانانشان برای عزت، سربلندی و آرامشِ امروز ما گذشتند. 🌸🌿روحشان شاد، یادشان گرامی🌿🌸 پایان ✍️🏻زهره‌السادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖: مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane