رفقا من سوختم با این روایت:
یه آقایی داشت از کوچهای رد میشد
دید بچهای واستاده جلو در
گفت این موقع شب چرا اینجا واستادی؟
+منتظر بابامم
-بابات کیه؟
+همونی که هر شب برامون غذا میاورد و باهامون بازی میکرد
آقائه فهمید منظور بچه حضرت علی(ع) هست
گفت دیگه نمیاد
+حتما میاد میخوام خبر خوبی بهش بدم
-چه خبری؟
+خبر مرگ علی، من و مادرم و بابام نفرینش میکردیم
-بابات هم نفرین میکرد؟
+آره
میگفت خدایا مرگ علی را برسان...😭
علی جاااان...