یادداشت زندگی۲۵ آخرین دیدار سالها پیش، وقتی دخترم دبستانی بود، هر روز ظهر میرفتم مدرسه دنبالش. توی مسیر برگشت به خانه، از جلوی پیرمردی رد می‌شدیم که هر روز، همان ساعت، نشسته بود روی چهارپایه‌ی چوبی‌اش جلوی در.درست همان لحظه که از جلویش رد می‌شدیم پیرمرد کمی خودش را جلو می‌کشید و رو به دخترم میگفت: "پخ" و دخترم از خنده ریسه میرفت. این بازیِ هر روزه بود، بازی‌ای که اوایل دخترم را از جا می‌پراند اما کم‌کم عادت کرد و انگار معتادش شد. سرگرمیِ دونفره‌شان بود؛ کمی‌ مانده به درِ خانه‌ی پیرمرد، این‌ یکی منتظر پخ‌شنیدن بود و آن‌ یکی آماده‌ی پخ‌گفتن. با هم رفیق شده بودند. رفاقتی عمیق، اما مینیمال، رفاقتی دو طرفه بی‌هیچ حرفی، خلاصه در "پِخ" و "خنده" یک روز، دخترم توی راه برگشت از مدرسه عصبانی بود، از همکلاسی‌ یا معلمش، خوب یادم نیست... اما آن روز، در جوابِ پِخ نخندید. دخترم آن روز وانمود نکرد که جا خورده، نمایشی از جا نپرید، ریسه نرفت. پیرمرد اما جا خورد. چند قدم که رفتیم، برگشتم و نگاهش کردم. داشت با بهت به دخترم نگاه میکرد. انگار همبازی‌اش زده باشد زیر قواعد بازی. عذرخواهانه لبخند زدم، ندید. فردا، پیرمرد سر ساعت همیشگی، سر جای همیشگی نبود‌. چهارپایه‌ی چوبی توی کوچه نبود، درِ خانه بسته بود. نگران شدیم، نکند... در زدیم. گفتند پیرمرد نزدیک صبح سکته کرده و الان در بیمارستان بستری است. دخترم بغض داشت. آن روز آخر خداحافظی خوبی بین دو رفیق نبود. از آن‌ شب دعای قبل از خوابش، برگشتن پیرمرد بود. دیگر خبری از پِخ و خنده نبود. ما، مثل دو بزرگسال عبوس، مدرسه تا خانه را می‌آمدیم و از جلوی جای خالی پیرمرد، با احترام و در سکوت رد می‌شدیم. یکی دو بار دیکه سراغش رو گرفتیم و ... روز دیگر پارچه سیاه و اطلاعیه مراسمش رو روی درب خوندیم .... دخترم تا چند روز ناراحت بود و غصه میخورد چرا برای آخرین بار به حرکت پیرمرد نخندیده .... ومن درس بزرگی گرفتم که همیشه ممکنه هر دیدار آخرین دیدار باهر انسانی باشه چه خوب که هرگز ازهم دلگیر نباشیم . #نهاوندوایران https://eitaa.cm/kabarnahavand https://t.me/kabarnahavand https://t.me/sadaynahavand