کافه شهدا
کاف، ها، یا ، عین، صاد 2 - این، یاد کرد رحمت پروردگار تو در بارهی بندهاش زکریاست 3 - آنگاه که [زکریا] پروردگارش را به آوای آهسته ندا کرد 4 - گفت: پروردگارا! استخوانم سست و سرم از پیری سپید گشته است و هرگز در دعای تو- ای پروردگار من- [از اجابت] بیبهره نبودهام 5 - و من پس از خود، از بستگانم [نسبت به حفظ آیین تو] بیمناکم، و زنم نازاست، پس مرا از جانب خود فرزندی عطا کن 6 - که هم وارث من باشد و هم وارث خاندان یعقوب، و ای پروردگار من! او را پسندیده گردان 7 - ای زکریا! ما تو را به پسری که نامش یحیی است مژده میدهیم که قبلا همنامی برای او قرار ندادهایم 8 - گفت: پروردگارا! چگونه مرا پسری خواهد بود حال آن که زنم نازاست و من از پیری به فرتوتی رسیدهام! 9 - گفت: فرمان چنین است خدای تو فرموده: این بر من آسان است، و خودت را نیز پیش از این من آفریدم که چیزی نبودی 10 - گفت: پروردگارا! برای من نشانهای قرار ده فرمود: نشانه تو این است که سه شبانه [روز] با این که تندرستی با مردم تکلم نتوانی کرد 11 - پس زکریا از محراب به میان قوم خویش بیرون آمد و به آنها اشاره کرد که صبح و شام خدا را تسبیح گویید