💫بخش سی و هفتم💫
او را می بوسید و میگفت:به خاطر بچه ها آرام باش.دا هم به عربی میگفت:سایه سرم رفته از کجا بیاورمش.توی این فاصله نگاهی به اطرافم انداختم.همکاران پدرم،سربازها، غسالها و همه کسانی که آنجا ایستاده بودند با غمزدگی ما را نگاه می کردند.یکی از پیرمردهای غسال کنار دیوار نشسته بود و گریه می کرد.حسین عیدی هم توی خودش بود.یک گوشه کز کرده و نشسته بود.معلوم بود از شهادت بابا خیلی ناراحت است.دلم نمی خواست حسین به خاطر ما این طور غصه دار شود و زانوی غم بغل بگیرد.برای اینکه فضا را عوض کنم،رفتم جلو و به حسین گفتم چیه،کشتی هات غرق شدن،رفتی تو خودت؟سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.توی نگاهش همدردی را می خواندم.به او خندیدم تا فکر نکند من نمی توانم غم شهادت بابایم
را تحمل کنم.سربازی که آنجا ایستاده بود با دیدن خنده من سراغم آمد و با پرخاش گفت: دوست من شهید شده تو داری می خندی مگه شهادت خنده داره؟ماندم چه بگویم.انگار این سرباز تازه از راه رسیده بود و برخورد مرا با دا و بچه ها ندیده بود.با لحنی که هم می خواستم متقاعدش کنم و هم دلداریش بدهم،گفتم:نه شهادت خنده دار نیست. خیلی هم خوبه.منتهی من به شهادت دوست تو نخندیدم.برای چیز دیگه ای خندیدم، حسین عیدی هم که تا آن موقع لب باز نکرده بود،جلو پرید و گفت:هی چه خبرته؟این دوست تو که شهید شده پدر این خانومه
سرباز بیچاره خشکش زد.سرش را پایین انداخت و با شرمندگی از من عذرخواهی کرد. گفتم:اشکال نداره.شما پدرم رو از کجا می شناسید؟از کی با پدرم آشنا شدید؟
گفت:این چند روزه با تفنگ ۱۰۶ توی پلیس راه،جلو عراقی ها رو گرفته بودیم.بلاخره گرای ما رو گرفتند و ما رو بستند به آتیش،فرصت جابه جا شدن پیدا نکردیم.بعد گریه اش گرفت و با صدای لرزانی ادامه داد:گلوله اول خورد پشت سرمان.گلوله دوم درست جلوی قبضه منفجر شد و ترکشش خورد به آقا سید. این بعثی ها خیلی نامردند.همین طور که گریه می کرد،با زحمت حرف میزد:با اینکه چند روز بیشتر با هم نبودیم،من شیفته آقا سید شده بودم.بچه ها میدونن آقا سید مراد من بود.اصلا ناامیدی توی این مرد راه نداشت عراقی ها که هجوم می آوردن طرفمون،می خواستیم فرار کنیم،آقا سید آرام مان میکرد. چنان به ما روحیه می داد که فکر می کردیم، رستم هستیم.خودش هم هیچ آرام و قرار نداشت. می گفت:لحظه ایی غفلت کنیم، دشمن جرأت میکنه جلو بیاد.زیر آتش توپ و تانک نمازش رو می خوند.من محو کارهای آقا سید بودم.خوش به سعادت شماها که کنار همچین مردی زندگی میکردین.بعد چیزی به طرفم گرفت.سجاده مخملی،جعبه نوارهای قرآن و ضبط بابا بود،در ضبط را که باز کردم، سرباز گفت:این چند روزه دائم نوار قرآنش روشن بود.دیگر طاقت نداشتم بایستم.دا ضجه می زد.بین حرف هایش می شنیدم:هر کجا رفتی تو دل مردم پا گذاشتی.هر کی تو رو می دید مریدت می شد.کاش این قدرخوب نبودی،قلبم را سوزاندی ابوعلی.
با حرف های دا و گریه هایش طاقتم طاق شده بود.می خواستم گریه کنم ولی نمی توانستم و همین فشار روحی ام را بیشتر می کرد.مجبور شدم برای اینکه آرامش کنم دوباره به او نهیب بزنم.با تندی من کمی آرام شد ولی لحظه ایی نمی گذشت،دوباره با همان سوز مویه می کرد و خودش را می زد.چند بار محسن جلو آمد و به دا گفت:گریه نکن،ما هم مثل همه مردم،الان همه تو این وضعیت همین طوری اند.دا خوب نیست.طاقت بیار. زمان می گذشت و من برای دیدن بابا بی تاب تر می شدم.وقتی سرباز سجاده و ضبط بابا را دستم داد و گفت:آقا سید این چند روز دائم نوار قرآنش روشن بود،دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و بایستم. فقط به این فکر میکردم که بروم بابا را ببینم،به کسانی که آنجا ایستاده بودند،رو کردم و گفتم:پدرم کجاست؟گفتند: غسل و کفنش کردیم تو مسجده.من که می دانستم آب نیست و توی این روزها شهدا را غسل نداده اند و با تیمم دفن کرده ایم،با ناراحتی به همکاران بابا گفتم:پارتی بازی کردید؟شهدای دیگه رو که شستشو نمی دهیم.گفتند:درسته.خب آب کم بود اما آقا سید همکارمون بود،باید غسلش می دادیم. گفتم:می خوام برم پیش بابام.خواهش میکنم هیچ کس نیاد تو مسجد.کسی چیزی نگفت ولی وقتی راه افتادم دا هم بلند شد دنبالم بیاید.به طرفش برگشتم و با بغض گفتم دا اجازه بده چند دقیقه من باهاش تنها باشم.رفتم به طرف مسجد،جلوی در چوبی که رسیدم،ایستادم،جرات نمی کردم در را باز کنم.حتی نمی توانستم از شیشه مشبک اش به داخل نگاه کنم.چند لحظه صبر کردم،بعد سرم را بالا آوردم و به فضای داخل مسجد نگاه کردم.پیکری کفن شده وسط مسجد رو به قبله روی زمین بود.با اینکه فضای مسجد مثل بیرون روشن نبود،به نظرم آمد جایی که پیکر بابا را گذاشته اند،هاله ای از نور پوشانده و روشن تر کرده است.خیلی بی تاب شدم. در را باز کردم و رفتم تو می لرزیدم.پاهایم سست شده بود و قدرت حرکت نداشتم. نتوانستم بایستم.دو زانو روی زمین افتادم...
#قصه_شب
#بخش_سی_و_هفتم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم