💫بخش نه💫
دلم خیلی گرفته بود.به همه چیز فکرمیکردم، ولی انگار که به هیچ چیز فکر نمیکردم،چون به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم.فکر اینکه رجب را زنده میبینم یا نه،آزارم میداد.در این چند ساعت اینقدر برای زنده بودنش نذر کرده بودم که باید به مریم وصیت میکردم بعد از مرگم نذرهایم را ادا کند.کنار اتاق دراز کشیده بودم که با صدای همهمه از جا پریدم.گیج بودم،نه خواب و نه بیدار.نگاهم را به ساعت دیواری دوختم. از دوازده گذشته بود.بچه هایم بعد از ظهر آنقدر بازی کرده بودند که هر کدام در گوشه ای افتاده بودند.چادرم را از کنار اتاق برداشتم و روی سرم انداختم.با پای برهنه داخل حیاط رفتم.صداهایی که می شنیدم واضح نبود ولی به محض دیدن من، همه ساکت شدند.یکی از دخترهای زهرا با دیدن من جلو دوید و دستم را گرفت.دست دیگرم را به نرده ایوان گرفتم.نفسم به سختی بالا می آمد.گفتم:از رجب خبری شده؟زنده است؟ دختر زهرا بلافاصله گفت:بله زنده س. دستم را از دستش بیرون کشیدم و از پله ها پایین آمدم وبه سمت در رفتم و گفتم: کدوم بیمارستانه؟میخوام ببینمش.همسر زهرا جلوی در دوید و گفت:نه طوبی خانوم،فردا بلیط قطار میگیرم همه با هم میریم. گفتم: مگه کجاست؟گفت: تهران،بیمارستان حضرت زهرا.دستم را به سرم گرفتم،به اتاق برگشتم. زهرا دنبالم می آمد و حرف میزد:به سختی پیداش کردن ،میگن چند روزی بیمارستان تبریز بوده و بعد بردنش تهران. داخل اتاق که رسیدم فهمیدم چادرم را سر و ته روی سرم انداختم،گفتم:حسین آقا با رجب حرف زده؟حالش خوبه؟ گفت:نه ،پرستار گفته نمیتونه حرف بزنه ،اگه نگرانین بیاین تهران. سرم را به دیوار تکیه دادم و گفتم:حتما حالش خیلی بده،نکنه بیهوشه؟ زهرا دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:امیدت به خدا باشه،فردا میریم بلیط میگیریم. چادر را روی سرم کشیدم و با صدای آرام گریه کردم،نفهمیدم زهرا کی از اتاق بیرون رفت.
خواب رجب را دیدم واز خواب پریدم.گلویم خشک شده بود.از پنجره بیرون را نگاه کردم. همه جا تاریک بود.از جا بلند شدم وبه حیاط رفتم. زهرا وبچه هایش روی ایوان خوابیده بودند.سرم را بالا گرفتم و به آسمان ابری زل زدم.انگار در آسمان هم رجب را میدیدم.بعد به طرف شیر آب رفتم و وضو گرفتم.به اتاق که برگشتم جواد غلت زده و به جلوی در اتاق رسیده بود.بغلش کردم و سرجایش گذاشتم. جانماز را از لبه پنجره برداشتم و پهن کردم. درونم غوغایی برپا بود.خواستم نیت کنم، گریه ام گرفت.آنشب از کلمات نماز بیشترش را نتوانستم تلفظ کنم.نمازم که تمام شد باران میبارید.سر و صدای بچه های زهرا می آمد که با تشک به اتاق برمیگشتند.پسر کوچکش گیج و خواب آلود کنار جواد خوابید.
صدای اذان صبح که بلند شد یاد پدرم افتادم که همیشه قبل از اذان به مسجد میرفت. وقتی بچه بودم فکر میکردم چون خادم مسجد است شبها نمیخوابد تا قبل از اذان به موقع مسجد را باز کند.چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود.
صبح زود بچه ها را بیدار کردم و لباس پوشاندم. رختخواب ها را جمع میکردم که زهرا در زد و وارد اتاق شد و گفت:کجا صبح به این زودی؟دارم صبحونه آماده میکنم. چادرم را روی سرم انداختم و گفتم:آرام و قرار ندارم، میرم خونه خودمون.گفت:خب بمون تاحسین آقا بلیط بگیره و از همین جا با هم بریم راه آهن.گفتم:باید برم برای بچه ها لباس بردارم. زهرا گفت:با این بچه ها که نمیتونی بری تهران. گفتم:آخه اینا هم میخوان باباشون رو ببینند. زهرا گفت:حداقل مریم وجواد رو بذار اینجا و جواد را بغل کرد.جواد سرش را روی شانه زهرا گذاشت و دوباره خوابید.زهرا دوباره گفت:مریم و جواد رو بذار اینجا باشن و برو آماده شو.من و حسین آقا بلیط میگیریم و میایم دنبالت.گفتم:من که فکرم کار نمیکنه، هرچی شما بگین.مریم را بوسیدم و خداحافظی کردم.تمام راه را پیاده آمدیم. محمد رضا بدون اینکه اعتراضی بکندبه دنبالم می آمد.هیچ حرفی با هم نمیزدیم.حدود ساعت نه صبح به خانه رسیدیم.حوض را وسط حیاط گذاشته بودند.همه چیز شده بود همانطور که من میخواستم.ولی انگار همیشه باید یک چیزی برای شاد نبودن در دل انسان باشد.وارد اتاق شدم.الهه را زیر پنجره خواباندم و تازه متوجه صورت عرق کرده و بیحال محمدرضا شدم.لب هایش خشک شده بود.چادرم را از جالباسی آویزان کردم و چای درست کردم و پنیر را آوردم و به محمد رضا گفتم:سفره رو پهن کن. نان های داخل سفره خشک شده بودن،تا وقتی رجب بود همیشه نان بربری تاره هم بود.
ساک سفرمان را از بالای کمد پایین آوردم و برای بچه ها چند بلوز شلوار داخلش گذاشتم. یک روسری هم برای خودم برداشتم،به روسری خیره شدم،رجب همیشه وقتی از سفر برمیگشت برای همه سوغاتی می آورد.
#قصه_شب
#بخش_نه
#رمان_بابا_رجب
#کتاب_بخوانیم