🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷
💠
#پسرت_مبارکت_باشه
#شهید_بمانعلی_شهمیروند
🔹دوازده ساله بودم که با بمانعلی ازدواج کردم. خانوادۀ بمانعلی با خانوادۀ عمویش یکجا زندگی میکردند و کارهای خانه را هم زنعمویش انجام میداد، چون من هنوز در حال و هوای کودکی بودم و از کارهای خانه چیزی بلد نبودم.
🔹چند ماه بعد از ازدواجمان بمانعلی در سد دز نگهبان شد و رفتیم سد دز. در آنجا خانه ساختیم. هنوز هم بلد نبودم کارهای خانه را انجام دهم. کمکم از زنان همسایه درست کردن نان را یاد گرفتم. اکثر کارها را هم خود بمانعلی به من یاد داد و در کارهای خانه به من کمک میکرد.
🔹سال۱۳۴۹ بود که به اندیمشک نقل مکان کردیم و در کوی شهدا ساکن شدیم. کمکم زمزمههای انقلاب شنیده میشد و بمانعلی هم با تمام وجود برای به ثمر رسیدن اهداف انقلاب فعالیت میکرد. سنگری روی پشتبام درست کرده بود تا با نیروهای رژیم شاه مبارزه کند. وقتی تانکهای شهربانی ریختند توی شهر، بمانعلی اسلحه را دستش گرفت و پله گذاشت که برود روی پشتبام به آنها تیراندازی کند. من میترسیدم که او را با تیر بزنند. لباسش را گرفتم و او را کشیدم پایین، اما بمانعلی اصرار داشت که برود پشتبام و با مأمورهای رژیم مقابله کند. در این حین یکی از بچهها پیش ما بود، فکر میکردیم ما داریم دعوا میکنیم و شروع کرد به گریه کردن. بمانعلی وقتی دید بچه دارد گریه میکند، اسلحه را کنار گذاشت و نشست.
#ادامه_دارد