کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_159 پارميدا مکث کوتاهی کرد و با لحن ناراحتی گفت -- اگه کسی خودش
نگاهم رو پارميس قفل شده بود که اشکاش پشت سرهم ميريختن ،،، سر ناباوری تکون داد و بدون هيچ حرف دیگه ای از اتاق زد بيرون ،،، دنبالش راه افتادم اما انقدر سريع رفت که نتونستم بهش برسم برگشتم سمت اتاق، پارميدا هنوز رو حرفش اصرار داشت و با صدای بلندی گفت -- ميشه واقعيتو بگی اما فرزام بهش جوابی نميداد هرلحظه تن صدای پارميدا بالاتر ميرفت -- زودباش جوابمو بده دیگه سرتاسفی براش تکون دادم وگفتم -- اولا مواظب تن صدات باش اينجا بيمارستانه دوما من بهت گفتم که هيچی..... پارميدا وسط حرفم و با لحن تندی گفت -- -- تو خفه شو خودش زبون داره فرزام نگاشو بین من و پارمیدا جابجاکرد و بالاخره سکوتشو شکست و گفت -- بين من وتو هيچ واقعيتی وجود نداشته و نخواهد داشت ولی پارميدا بازم باور نکرد و روی حرف خودش اصرار داشت -- من ميدونم که بابام اينا مانع شدن و يه چيزایی يادمه... -- اون چيزایی که يادته مربوط به شوهرته که پليسا دنبالشن با حرفی که فرزام زد پارميدا ادامه حرفشو خورد و دیگه ساکت شد .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....