#رمان_طوفان_پر_از_آرامش
#پارت_160
نگاهم رو پارميس قفل شده بود که اشکاش پشت سرهم ميريختن ،،، سر ناباوری تکون داد و بدون هيچ حرف دیگه ای از اتاق زد بيرون ،،، دنبالش راه افتادم اما انقدر سريع رفت که نتونستم بهش برسم برگشتم سمت اتاق، پارميدا هنوز رو حرفش اصرار داشت و با صدای بلندی گفت
-- ميشه واقعيتو بگی
اما فرزام بهش جوابی نميداد هرلحظه تن صدای پارميدا بالاتر ميرفت
-- زودباش جوابمو بده دیگه
سرتاسفی براش تکون دادم وگفتم
-- اولا مواظب تن صدات باش اينجا بيمارستانه دوما من بهت گفتم که هيچی.....
پارميدا وسط حرفم و با لحن تندی گفت
-- -- تو خفه شو خودش زبون داره
فرزام نگاشو بین من و پارمیدا جابجاکرد و بالاخره سکوتشو شکست و گفت
-- بين من وتو هيچ واقعيتی وجود نداشته و نخواهد داشت
ولی پارميدا بازم باور نکرد و روی حرف خودش اصرار داشت
-- من ميدونم که بابام اينا مانع شدن و يه چيزایی يادمه...
-- اون چيزایی که يادته مربوط به شوهرته که پليسا دنبالشن
با حرفی که فرزام زد پارميدا ادامه حرفشو خورد و دیگه ساکت شد
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....