✿✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿
داســتــان مـعـنــوی
✧✾════✾✰✾════✾✧
مردى در مدينه زندگى میكرد كه
كارش دزدى بود ولى بروز نمیداد
شبها دزدى میكرد
و صبح قيافه ظاهر الصلاحى داشت
نيمه شب از ديوار خانهاى بالا رفت
چهار اتاق خانه پر از اسباب زندگى بود
و زن سى ساله تنهائی هم در آن زندگى میكرد
با خودش گفت: امشب سفره ما دو برابر شد
هم خانه را میبريم و هم صاحبخانه را
در اين فكرها بود كه يكى از آن برقهاى الهى
به او زد و یک لحظه قيامت خود را مرور كرد:
كدام شب هم دزدى كردم
و هم به ناموس مردم دست دراز كردم؟
در قيامت كه فريادرسى نيست اگر خدا
مرا محاكمه كند چه جوابى بدهم؟
با اين فكر از ديوار پائین آمد و گفت:
مولاى من! من هر شب به دزدى رفتم
و مال مردم را بردم
اما امشب تو فكر مرا بردى
با اين حال خيلى به او سخت گذشت
و تا صبح قيافه آن زن در نظرش مجسم میشد
صبح به مسجد آمد
مردم به پيامبر گفتند: يا رسول الله
خانمى با شما كار دارد
پیامبر فرمود تا داخل مسجد بيايد
زن گفت: پدر و مادرم مردهاند خانهاى دارم
با چند اتاق پر از اسباب زندگى
اما شوهرم هم مرده است
ديشب شبحى روى ديوار ديدم
نمیدانم خيالاتى شدهام يا كسى
میخواست دزدى كند
لطفاً درد مرا درمان كنيد
پيامبر ﷺ فرمود: مشكلت چيست؟
گفت: امشب میترسم در آن خانه تنها باشم
اگر كسى زن ندارد مرا براى او عقد كنيد
پيامبر رو به جمعیت كرد و آن دزد را ديد
از او پرسيد: زن دارى؟ گفت: نه
فرمود: پول دارى عروسى كنى؟
زن گفت: آقا پول نمیخواهم
همين طور خوب است
فرمود: آقا اين خانم را میخواهى؟
آمادهاى او را برايت عقد كنم؟
گفت: هر چه شما بفرمائيد
پيامبر عقد را جارى كردند و فرمودند:
معطل نشو دست خانمت را بگير و برو
با هم به منزل رفتند، دزد نگاهى به اتاقها
كرد و در حالی كه چشمانش از گريه سرخ
شده بود گفت: خانم آن دزد ديشبى من بودم
براى رضاى خدا از شما گذشتم
و خدا اينگونه به من مرحمت فرمود
🌷🍃
╰┅┅┅┅❀🍃🌼🍃❀┅┅┅┅╯