تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم؟ خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون
مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم
چون من قرار بود برم
و انگار کسی حال منو نداشت
خیلی مهربون شدم
و دیگه رفتارای غلط مردم منو خیلی اذیت نمیکرد
با خودم میگفتم بزار دلشون خوش باشه که سرمو کلاه گذاشتن..من که رفتنی ام و اونا انگار نه
من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم
دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و براشون دعا میکردم. گدا میدیدم غصه میخورم و بی حساب کتاب کمکش میکردم
این ماجرا منو ادم خوبی کرد
حالا سوالم اینه که من بخاطر مرگ خوب شدم
ایا خدا این خوب شدنو قبول میکنه؟
جواب دادن بهش که
بله.. ادما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
اروم اروم خداحافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
بهش گفتن: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت بین یک روز تا چند هزار روز !!!
معلوم نیست
با تعجب ازش پرسیدن
مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم
گفتن: پس چی؟
گفت: فهمیدم مُردنیم