.
#داستان_دو_راهی
#قسمت_سی_و_چهارم
بدنم درد می کرد...
روی تخت دراز کشیدم... گیج بودم از سنگینی یه غصه ی عمیق...
دلم برای روشنک تنگ شده...عجب کار احمقانه ای کردم...
عصبانی شدم و از روی تخت بلند شدم، سمت گوشی ام رفتم و شماره ی یلدا را گرفتم.
بعد از چند بوق برداشت و با حالت چندشی گفت:
-چیه باز؟
-حالم ازت بهم میخوره.
-چته؟؟؟!!!!
-این پسره داشت منو به کشتن می داد!!!
-حالا چیزی نگفته که...! تقصیر خودت بوده...
-یعنی واقعا برات مهم نیست؟؟؟!!
-این موضوع به من ربطی نداره.خودت رفتی باهاش!
صداقم را بالا بردم و گفتم:
-چقدر تو نامردی!!!! من بخاطر تو این کار رو کردم!!
-میخواستی نکنی.
-ولی ما با هم دوست بودیم...تو نامردی کردی.
-من کار روزانمو انجام دادم...
-آره...تو کثیفی تو ذاتته!!
بدون این که بگذارم حتی کلمه ای حرفی بزنه گوشی را قطع کردم...
من توی انتخاب دوستم اشتباه کردم و حالا هم ضربش را خوردم...
من روشنک رو به یلدا فروختم. خیلی اشتباه کردم خیلی...
❤️❣❤️❣❤️❣❤️
شب شده بود. روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بودم و هوای خنک را می بلعیدم...
-باید چطوری از
#روشنک عذر خواهی کنم... باید بهش زنگ بزنم...
روم نمیشه...
هعی خدای من...
کنار حوض پارک رفتم...
با کاغذی که در جیبم داشتم قایقی درست کردم و روی آب رهایش کردم.به رفتنش خیره شدم.
بعد از مدتی غرق شد و در قلب آب فرو رفت...
دیگر اثری از قایق نبود...
گویی شبیه یک تیر که در قلب آب فرورفته...
زندگی من همین است...اشتباه کردم و باید آن قایق را پیدا کنم و زندگیم را دوباره از نو بسازم...
من عاشق و او ز عشق من بی خبر است...
ای کاش دل و دلبر و دلدار نبود...
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b