نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_سی_و_سوم زمین خوردم... یک خانوم و آقا که سوار موتور بودن با دیدن من موتورش
. بدنم درد می کرد... روی تخت دراز کشیدم... گیج بودم از سنگینی یه غصه ی عمیق... دلم برای روشنک تنگ شده...عجب کار احمقانه ای کردم... عصبانی شدم و از روی تخت بلند شدم، سمت گوشی ام رفتم و شماره ی یلدا را گرفتم. بعد از چند بوق برداشت و با حالت چندشی گفت: -چیه باز؟ -حالم ازت بهم میخوره. -چته؟؟؟!!!! -این پسره داشت منو به کشتن می داد!!! -حالا چیزی نگفته که...! تقصیر خودت بوده... -یعنی واقعا برات مهم نیست؟؟؟!! -این موضوع به من ربطی نداره.خودت رفتی باهاش! صداقم را بالا بردم و گفتم: -چقدر تو نامردی!!!! من بخاطر تو این کار رو کردم!! -میخواستی نکنی. -ولی ما با هم دوست بودیم...تو نامردی کردی. -من کار روزانمو انجام دادم... -آره...تو کثیفی تو ذاتته!! بدون این که بگذارم حتی کلمه ای حرفی بزنه گوشی را قطع کردم... من توی انتخاب دوستم اشتباه کردم و حالا هم ضربش را خوردم... من روشنک رو به یلدا فروختم. خیلی اشتباه کردم خیلی... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️ شب شده بود. روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بودم و هوای خنک را می بلعیدم... -باید چطوری از عذر خواهی کنم... باید بهش زنگ بزنم... روم نمیشه... هعی خدای من... کنار حوض پارک رفتم... با کاغذی که در جیبم داشتم قایقی درست کردم و روی آب رهایش کردم.به رفتنش خیره شدم. بعد از مدتی غرق شد و در قلب آب فرو رفت... دیگر اثری از قایق نبود... گویی شبیه یک تیر که در قلب آب فرورفته... زندگی من همین است...اشتباه کردم و باید آن قایق را پیدا کنم و زندگیم را دوباره از نو بسازم... من عاشق و او ز عشق من بی خبر است... ای کاش دل و دلبر و دلدار نبود... 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 💭کانال نردبان بهشت 👇 http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b