.
#داستان_دو_راهی
#قسمت_چهل_و_سوم
سوار ماشین شدم...
اعصابم از لحظه ی برخورد با آن پسر بهم ریخته بود...
نمیدانم این چه حسی درون منه ولی یه جورایی احساس گناه میکنم، منی که محرم و نامحرم برام فرقی نداشت ولی حالا...انگار برام مهم شده...
روشنک شیشه ی سمت کمک راننده را پایین داد و چشم هایش را گرد کرد و گفت:
-خوبی؟؟؟
نفسی کشیدم و گفتم:
-اره... اره...خوبم...
-مطمئن؟
لبخندی زدم و گفتم:
-مطمئن...
-حرکت کنیم؟
-کجا می ریم؟
-زود می رسیم.
-بریم.
پایش را روی گاز گذاشت و فرمان را چرخاند.
راه افتادیم و من شکه از اتفاق امروز. حرفی نمی زدم روشنک هم انگار از حال من با خبر باشد چیزی نمی گفت گاهی زیر چشمی نگاهم می کرد...
دو اتفاق هم زمان با هم رخ داد!!
شاید به هم مرتبط باشن!
اون پسر هم زمان با سر کردن چادر من!
وای خدای من... پاک عقلم را از دست داده ام...
چادر!!!؟؟؟
نه... نه...
با خودم حرف می زدم!
چادر...چادر...چادر...
دستانم را روی سرم گذاشتم و چشمانم را بستم.
نفیسه بس کن... چادر؟!
باید کاملا فکر کنم...نه...اره...نه...نمیدونم...
روشنک_
#نفیسه حالت خوبه؟
-نمیدونم...نمیدونم...
-میخوای بریم درمانگاه؟! رنگت پریده...
لبخند اجباری زدم و گفتم:
-نه...نه...خوبم...اره خوبم!
پایش را روی ترمز فشار داد و بعد ازکمی مکث گفت:
-رسیدیم.
نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم:
-اینجا کجاست؟
لبخندی زد و گفت:
-پیاده شو الان میفهمی.
پیاده شدیم. روشنک تماس گرفت:
روشنک_سلام خانم خانما! کجایین؟
آره ما رسیدیم.
اهان اهان!
همه هستن؟
اومدیم.
گوشی رو قطع کرد پرسیدم:
-کی بود؟
دستم رو گرفت و گفت:
-بیا!
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b