.
#داستان_زندگی_احسان
قسمت5⃣
🍃🍃در بازشد...
يه دختر قد بلند...
با موهاي بلند، آرايش غليظ...
⁉️اما سارا که اين شکلي نبود،
يعني واقعا اين دختر همون ساراست که موهاي فر مشکي داشت و
هميشه يه سر وگردن از احسان کوتاه بود...
سارا به اطراف حياط نگاه ميکرد و مدام خالشو صدا ميزد.
اما کسي جوابشو نميداد.
در خونه رو بست و وارد حياط شد. چمدان چرخدارش رو روي زمين
ميکشيد و آرام آرام نزديک ساختمان ميشد. احسان همچنان از پشت
پرده به حياط و سارا خيره شده بود، شايد بتونه با نزديک شدن سارا
بهتر بشناستش.
پنج دقيقه بعد صداي سارا از توي خونه، طبقه پايين ميومد.
صدا ميکرد خاله جان کجاييد. پسرخاله....
پسرخاله...
احسان به خودش اومد، بايد ميرفت استقبال سارا.
اما پاهاش ميخ شده بود توي زمين...
احساس کرد صداي سارا هر لحظه نزديکتر ميشه.
ترسيد که وارد اتاق بشه. باسرعت رفت سمت در. در رو که باز کرد،
سارا رو روبروي خودش ديد.
سارا که يه لحظه از حضور ناگهاني احسان ترسيده بود، لبخند بلندي
زد و گفت: به به پسرخاله عزيز
فکر کردم کسي خونه نيست. نيم ساعته دارم صداتون ميزنم...
چند قدمي جلو اومد، طوري که صورتش کاملا روبروي صورت احسان
قرار گرفت.
لبخند کشداري روي لبش بود.
دستش رو به سمت احسان دراز کرد.
احسان به دستهاي سارا خيره شده بود.
نميدونست بايد چه عکس العملي نشون بده....
👈👈ادامه دارد
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b