در روستای کله‌بهرام که از روستاهای همجوار شهرستان آبیک ساکن بودیم. امیدعلی همسایه ما بود و در زمین کشاورزی ما کار می‌کرد و مادرش هم برای نان پختن به منزل ما می‌آمد و با کمک دیگر همسایگان نان می‌پختیم.   ساله بودم که امیدعلی به همراه برادر بزرگش به دلیل نداشتن پدر، به خواستگاری‌ام آمد و پس از یکسال عقد ازدواج کردیم. به دلیل کار در مهمات‌سازی ارتش شمیران تهران، دو سال در این شهرستان زندگی کردیم و ایرج فرزند اولم به دنیا آمد، اما به دلیل اصرار برادر شوهرم که تنها هستیم، به آبیک بازگشتیم. سه فرزند دختر دارم و سه فرزند پسر که ایرج فرزند شهیدم نخستین فرزند خانواده بود، همسرم صبح تا ظهر به کار بنایی مشغول بود و بعدازظهرها به همراه فرزندم ایرج به پایگاه ثارالله حوزه مقاومت بسیج ثارالله فعلی می‌رفت، وقتی گلایه می‌کردم که ما شبانه‌روز شما را نمی‌بینیم، اظهار می‌کرد که بچه‌ها مرا کمتر ببینند بهتر است و اگر شهید شوم ناراحت نمی‌شوند. با حرف‌هایش همیشه مرا راضی می‌کرد به عنوان نمونه می‌گفت، من نوکر خدا هستم و روزی شما را نمی‌دهم و خدا روزی‌رسان است، غصه نخورید من جبهه بروم خدا روزی شما را می‌دهد.