✅«بزرگ‌مرد» ✍خودش که چیزی نمی‌گفت، اما پلک‌های خسته و چشم‌های سرخش همه چیز را روایت می‌کرد. خواب یکی دو ساعته‌اش یا توی ماشین بود یا توی هواپیما. غیر از این‌ها هم هر وقت که خیلی خوابش می‌گرفت، دراز می‌کشید روی زمین و سرش را می‌گذاشت روی دستش. فرقی نداشت کجا باشد، حلب، سامرا، بغداد و ... محل اسکانش را که می‌دیدی، با خودت می‌گفتی این طور که نمی‌شود، حتماً باید لوازم دیگری هم باشد. موکتی رنگ و رو رفته، یک متکا و یکی دو تا پتو می‌شد تمام امکانات مردی که دشمن را به زانو درآورده بود. ✍️ سردار رضا حافظی 📚سلیمانی عزیز، ص ۱۳۹ ╭─┅🍃🌸🍃🌸🍃┅─╮ @montazeranezohoormahde ╰─┅🍃🌸🍃🌸🍃 ┅─╯