#سلامبرابراهیم📚
نزدیک صبح جمعه بود. ابراهيم با لباس هاي خونآلود به خانه آمد!
خيلي آهســته لباس هايش را عوض کرد. بعد از خواندن نماز، به من گفت:
عباس، من ميرم طبقه بالا بخوابم.
نزديک ظهر بود که صدای درب خانه آمد. كسي بدون وقفه به در ميكوبيد!
مادر ما رفت و در را باز كرد. زن همسايه بود. بعد از سالم با عصبانيت گفت:
اين ابراهيم شما مگه همسن پســر منه!؟ ديشب پسرم رو با موتور برده بيرون،
بعد هم تصادف کردند و پاش رو شکسته!
بعد ادامه داد: ببين خانم، من پســرم رو بردم بهترين دبيرســتان. نميخوام با
آدمهایي مثل پسر شما رفت و آمد کنه!
مادر ما از همه جا بيخبر بود. خيلي ناراحت شد. معذرتخواهي کرد و باتعجب
گفت: من نميدانم شما چي ميگي! ولي چشم، به ابراهيم ميگم، شما ببخشيد و...
من داشتم حرف هاي او را گوش ميکردم. دويدم طبقه بالا!
ابراهیم را از خواب بيدار کردم و گفتم: داداش چيکارکردي؟!
ابراهيم پرسيد: چطور مگه، چي شده!؟
پرسيدم: تصادف کرديد؟ يكدفعه بلند شد و با تعجب پرسيد: تصادف!؟ چي ميگي؟ گفتم: مگه نشنيدي، دم در مامان ممد بود. داد و بيداد ميکرد و...
ُابراهيم کمي فکرکرد و گفت: خب، خدا را شکر، چيز مهمي نيست!
عصــر همــان روز، مــادر و پــدر محمــد بــا دســته گل و يــك جعبــه شــيريني به ديــدن ابراهيــم آمدنــد .
#اینحکایتادامهدارد...
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#علمدارکانال_کمیل
@kanalkomeiliha