✔
#قصه_ظهر_جمعه👇
🔹ننه یحیی درحالی که چند تا بقچه به دست داشت از زیر زمین بیرون آمد و روی قالیچه ای که کنار حیاط پهن کرده بود نشست...
بقچه ها را باز کرد...انگارچیزی را نظر کرده بود وپیدا نمیکرد...یحیی در حالی که با نگاه دست های زحمت کشیده ی مادر را دنبال میکرد از او پرسید...ننه دنبال چی میگردی...؟؟
یه قواره پارچه پیرهنی مادر برات کنارگذاشته بودم که برا دامادیت بدم خیاط برش بزنه...حالا هرچی میگردم پیداش نمیکنم...
مادر درحالی که بقچه های دیگه رو وارسی میکرد پارچه رو پیدا کرد....
الهی قربونت برم ...بیا مادر دیگه وقتشه ببر بده اصغر آقا... بگو عجله ای ندوزه ...برا دو هفته دیگه میخوایم ...شب ولادت حضرت فاطمه ....درست درمون وقشنگ از کار دربیاره ...الهی قربون قدت برم
هرچی نباشه پیرهن دامادی یکی یدونه پسرمه...
یحیی دلش نمیخواست تو ذوق مادر بزنه ودرحالی که دلش پیش مهربانو گیر بود لبخندی زد و به نشانه ی تایید دست رو چشمش گذاشت و سرش و تکون داد...
صبح فردا درحالی که یحیی داشت لباسهاش رو جمع و جورمیکرد تا داخل کیف بذاره ننه وارد اتاق شد...کجا ننه مگه قرارنیست بیستم برج بری؟ من با بنده خدا اشرف خانوم قرار مدار خواستگاری گذاشتم.
یحیی درحالی که خیلی خوشحال بود که سلیقه ی مادر باسلیقه خودش یکی در اومده بازم برای رفتن تردید نکرد وگفت:باشه ننه میام تا اون موقع ان شاءالله...حالا که تازه هشتم برجه...
وحالا 10روز گذشته...
ننه مدام باخودش میگه:یحیی آدم بد قولی نبود...
ننه چشم به راه صبح و بعد از ظهر تا سر کوچه میرفت وبرمیگشت...
تازه روزمین آروم گرفته بود که زنگ دربه صدا دراومد...
باخوشحالی ازجاپرید وگفت: گفتم بدقول نیست بچم...
درو که باز کرد شاگرداصغر آقا بود...
سلام حاج خانوم اوستام گفت بگین بپوشه اگه ایرادی داشت بیاره تا درستش کنم....
ننه هم هاج و واج بهش نگاه میکرد...توهمون لحظه یه تاکسی وارد کوچه شد...ننه از دور چشماش و ریز کرد و تو تاکسی رو وارسی کرد...نزدیک تر که شد یحیی رو دید که به در تاکسی تکیه داده...گل از گلش شکفت تا پسرش و دید...دستاش و باز کرد تا بغلش کنه...یحیی از ماشین پیاده شد ولی دست راستش و تا آرنج توی جبهه جاگذاشته بود....
اشک از چهار گوشه ی چشمهای ننه جاری شد...یحیی با چفیه اش اشکهای مادر و پاک کرد و دست مادر و بوسید....صبح روز فردا که شب اش با خانواده ی اشرف خانوم قرار خواستگاری داشتنددرب خونه به صدا دراومد ..
پشت در اشرف خانوم و همسر ودخترش بودند...اشرف خانوم درحالی که لبخند ملیحی به لب داشت گفت:ما رسومات روتغییر دادیم دیدیم آقا یحیی تازه از سفراومدن وحالشون مساعد نیست گفتیم ما خدمت تون برسیم...
واین بار این اشک شوق بود که ازچشمهای ننه سرازیرشد...
📲 عضویت در کانال
#خط_شکنان
شهرستان فلاورجان در پیام رسانهای
سروش و تلگرام
🆔
@khatshekanan_1400