این روایت بویِ پـــــ🦶ـا میدهد گرمای نفس های همسفرهایم که کاملا چسبیده بهم خوابیده بودیم حتی اجازه ی حس کردن کوچکترین نسیمی را هم شاید به من نمیداد...اما همین گرما آتش خواهش و بیتابی قلبم برای رسیدن به مقصد را بیشتر میکرد...❤️‍🩹💫 سفتی کوله هایی که زیر سرمان بود حتی از یک دنیا پر قو دلپذیر و با صفاتر مینمود... به اطراف نگاهی انداختم...در ظاهر یک موکب ساده پر از زوار امام حسین به چشم میخورد...اما در اصل یک دریا از عشق خالصانه چشمم را نوازش میکرد...👀🌊 آلارم ها که به صدا درآمد باز راهی راه معرفت شدیم... راهی که قلب های مشتاق، پاهای خسته را به حرکت در می آوردند...راهی که هر قدم در آن یعنی یک روایت از عشق و زیبایی...👣 بحث یک کاروان و دو کاروان نبود...اینجا یک ملت فقط به امید وصال حسین پا به جاده نهاده بودند...پشت هر نگاه یک دنیا حرف ناگفته و حاجت های بی انتها بود...🌱 نگاهی به زائر کناری انداختم...با نوزادی در آغوش راهپیمایی میکرد و زیرلب ذکر میگفت...پسرک با دیدنم لبخند شیرینی زد و پاهایش را در هوا تکانی داد...🤱 به پای کوچکش خیره شدم...اینجا اهمیتی ندارد چه کسی هستی...اهمیتی ندارد چند سال داری... حسین اگر تو را طلبیده باشد، با کوچک ترین پای دنیا هم تو را به راه خود می کشاند... اگر تو را طلبیده باشد؛ در همان دم جوانه زدن وجودت باران مهر را بر سرت می باراند... اینجا نجف بود... جایی که خاک جاده ی معرفت، کوچک ترین قدم ها را نیز در آغوش می پذیرد...🌴🫂 از کربلا تا کرمان 🆔@karbalatokerman