🔹پسر بچه‌ها پا به فرار گذاشتند، توپشان هم مانده بود وسط کوچه، صورت ابراهیم سرخ سرخ شده بود؛ از شدت درد نشست. 🔹چند لحظه بعد دست کرد توی ساک باشگاهش و پلاستیکی را در آورد: «بچه‌ها بیایید براتون گردو آورده‌ام!» 🔹چند دقیقه بعد بلند شد که برویم؛ پلاستیک گردوها را گذاشت کنار دروازه‌شان، پرسیدم: "مطمئنی خوبی؟ چی کار داری می‌کنی؟" گفت: "بنده‌های خدا ترسیدن، عمدا نزدن که!" بعد موضوع صحبت را عوض کرد. (بازنویسی شده از کتاب سلام بر ابراهیم، ص۳۹) 🔸🔸🔸🔸 @karimAshoori