R=R: 🌹 *شلوارهای نپوشیده! *👈چند وقت پیش،شبکه* *تلویزیونی SHOW TV ترکیه گفتگوی مردی ۵۳ ساله را نمایش می‌داد. او میگفت:* *بچه بودم، بزرگترین آرزوم پوشیدن شلوار بود. اون موقع ها شلوارهای گل گلی می‌پوشیدیم یک روز پدرم گفت: چون می‌خواهید مدرسه بروید، براتون شلوار می‌خرم از همون شلواری که پسر کدخدا داره. ما سه برادر بودیم و رفتیم بیرون روستا کنار جاده تا پدرمون برگرده. دو نفرمون مدرسه می رفتیم ولی آخرین برادرم هنوز کوچیک بود و مدرسه نمی‌رفت اسمش رفعت بود. سه تایی نشستیم کنار جاده خاکی روستا و منتظر مینی‌بوس شدیم تا پدرم بیاید و شلوارمون را بیاره. برادر شش ساله‌ام رفعت همین جور کنار جاده وایساده بود از من پرسید دوست داری شلوارت چه رنگی باشه؟ گفتم سیاه. گفت من دوست دارم شلوارم آبی باشه...* *برادر کوچکم بهمون پز داد که شماها با شلوارک مدرسه می روید ولی من از همون اول با شلوار بیرون می روم. بعدش پرسید که به نظرت پدر از کفش‌های بچه شهری‌ها هم میخره؟ گفتم : نه اگه بخره از کفش‌های پلاستیکی می خره. همین طوری با هم حرف می‌زدیم که دیدم مینی بوس از دور داره میاد.* *👈پدرم اومد و با هم پاکت‌های خرید رو گرفتیم و خوشحال رفتیم خونه. برای من و اون یکی برادرم شلوار و پیراهن و کفش پلاستیکی گرفته بود.* *رفعت داخل پاکت ها را گشت و دید پدر براش چیزی نخریده. به پدرم نگاه کرد و گفت : پس من چی؟ پدر گفت: دفعه بعد که برم برات می‌خرم.* *پولش کافی نبود که برای رفعت هم بخره!😔 اما رفعت قبول نکرد. شب سر سفره شام فقط صدای گریه رفعت بالا بود. یه حالتی داشت خیلی ناراحت.* *👈 فرداش از مدرسه که اومدم رفعت به من گفت: شلوار چقدر بهت میاد میشه بیاری منم بپوشم؟ گفتم نه. خاکی میشه نمی‌دم. روز دوم هم گفت ندادم. روز سوم هم ندادم. اون موقع‌ها کفش هارو میذاشتیم زیر بالش وشلوار رو زیر تشک که اتو بشه. روز چهارم هم دوباره گفت چه بهت میاد بذار منم بپوشم.* *گفتم اندازه تو نیست. گفت دم پاهاشو تا میزنم تا اندازه بشه. گفتم آخه کثیف می کنی. گفت: نه روی فرش می‌پوشم خاکی نشه. فقط یه بار توی آینه خودمو ببینم بهم میاد یا نه!* *👈 گفتم : عجب پسرهِ سمجی هستی، باشه فردا که از مدرسه اومدم بهت می‌دم اما فقط ۵ دقیقه‌ها، مراقب باش کثیفش نکنی والا حسابی کتکت می‌زنم. خیلی خوشحال شد، شب روی یک تشک کنار هم خوابیدیم. نصف شب زد به شونه‌ام و گفت: الکی گفتی یا واقعاً شلوارتو می‌دی بپوشم؟! گفتم خیالت راحت باشه می‌دم بپوشی، حالا بگیر بخواب.* *👈 فردا صبح زود بیدار شدیم بریم مدرسه. رفعت هم اون روز صبح بیدار شد و گفت: زود از مدرسه برگرد! موقع رفتن دیدم دم در نشست و منتظر برگشتن من موند!* *♦️ زنگ سوم سر کلاس بودم. مدیر اومد در گوش معلم یه چیزی گفت و حالش عوض شد، بعد از چند دقیقه رو به من کرد و گفت"علیشان" تو برو خونه, بابات کارت داره. پیش خودم گفتم حتماً رفعت" الکی اومده گفته بابام کارم داره تا زودتر برم خونه و شلوارمو بپوشه! من اون موقع کلاس سوم ابتدایی بودم از مدرسه اومدم بیرون.* *👈♦️در مسیر خونه می‌دیدم که همه روستاییا به سمت خونه ما میرن. رسیدم دم در دیدم بردارم رفعت جلوی در نیست. وارد حیاط خونه شدم همه اهالی روستا جمع شده بودن و مادرم روی زمین افتاده بود و گریه می‌کرد و می‌گفت: بچهِ کوچک منو بدید.* *♦️👈تازه فهمیدم اتفاقی افتاده و پیرمردی با تراکتور از جلوی خونه ما رد میشده و رفعت برادر کوچیک منو ندیده و اونو زیر گرفته و مُرده!* *⁦♦️⁩دقیقا اون روزی که می‌خواستم شلوارمو بدم بپوشه رفعت مرده بود، پدرم نتونست به ما دوست داشتنش رو نشون بده. اون از دو سالگی خودش یتیم شده بود و از میان ۱۱ بچه دیگه پدرم کوچکترینشون بود.* *⁦♦️⁩نکته: ما در دوست داشتن مشکلی نداریم ولی در نشون دادن و ابراز کردن مهربانی و عشق و دوست داشتنمون مشکل داریم.* *👈اون موقع‌ها عمو و مادر بزرگ و... داشتیم اما بلد نبودیم با بغل کردنشون بگیم که دوستشون داریم.* *👈اون روز بابام جنازه برادرم را بغل کرد و با گریه گفت: رفعت پسرم من می‌خواستم ببرمت بازار خرید نه این که ببرمت تو مزار... پاشو بابا...* *پاشو با هم بریم خرید کنیم!* *قسمت پایانی* *👈 من اون موقع یک بچهِ ۹ ساله بودم، رفتم شلواری که پام بود رو درش آوردم و شلوار کهنه رو پوشیدم و شلوار تازه رو زدم زیر بغل و دویدم پشت تابوت و به دایی‌ام گفتم: رفعت امروز قرار بود شلوار منو بپوشه الان میشه بدم بپوشه؟ دایی‌ام گفت معلومه که نمیشه بدو برو.* *👈 همانطور که من و همه‌ِ بینندگان و مرد ۵۳ ساله‌ای که این داستان واقعی را تعریف می کرد و اشک می‌ریختند گفت:* *👈⁦♦️⁩"من امروز به جوانان اینو میگم اونایی که با هم قهر هستید و دعوا می کنید، اونایی که با پدر و مادر و خواهر و برادرتون رفتار درستی ندارید. من یه زمانی برادر داشتم و شلوار نداشتم اما ال