وقتی 7-8 سالم بود، با پدرم به تشییع جنازه یکی از دوستان پدرم که هرگز ندیده بودمش و نمی شناختمش رفتیم.
یک گوشه ایستاده بودم و به مراسم نگاه میکردم و منتظر بودم که خلاص بشه و برویم پی زندگیمون که مردی میانسال دستی بر شانه ام گذاشت و
گفت : پسرجان، زندگی زیبا است، ولی زیاد وقت نداریم .
زمان زود می گذرد . از وقت خوب استفاده کن و سعی کن مفید زندگی کنی.
بعد هم توی جمعیت تشییع کننده گم شد .
وقتی چشمم به قاب عکس اون مرحوم روی تابوت افتاد، دیدم این همان یارو است که دست بر شانه ام گذاشته و نصیحتم کرده بود !
همان جا افتادم. غش کردم !.
برای سالیان سال بدون چراغ روشن نمی توانستم شبها بخوابم.
اعصابم به هم می ریخت و بعضی شبها کابوس میدیدم!.
اقلا توسط 100 روان پزشک ویزیت شدم
ولی هیچ کدام نتوانستند کاری از پیش ببرند .
زندگی عادی نداشتم.
خاطره آن فرد از دنیا رفته و حس دستش بر شانه ام همیشه با من بود!.
همه این گرفتاریها و استرسها و درگیریها ادامه داشت
تا چند روز پیش فهمیدم یارو برادر دوقلوی آن مرحوم بوده
پدرسگ!.😂😂😂😂
#کشکول_طنازی
https://eitaa.com/kashkoole_tanazy