یه بنده خدایی موقع برگشتن از شمال به جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد حرف باباش می افته و از جاده خاکی فرعی وسط جنگل میره که یه دفعه ماشینش خاموش میشه، هوا هم تاریک و رو به شب و بارون هم شروع به باریدن میکنه، یکمی با موتور ور میره اما روشن نمیشه که نمیشه، پای پیاده راه می افته وسط جنگل، بارون هم حسابی تند میشه، یهو با یه صدایی برمیگرده میبینه یه ماشین بغل دستشه خلاصه بی معطلی میپره توش،انقدرم خیس و سردش بود که اول توی ماشین نگاه نمیکنه، بعد سوار شدن سرشو بالا میکنه تشکر کنه میبینه کسی نیس😰، در حالی که برگاش ریخته بود ماشین یهو راه می افته، میگه تو نور رعد و برق یه پیچ جلو دیدم و فهمیدم ک اینجا آخرشه، یاد رفتگان افتادم و داشتم از این دنیای فانی خداحافظی میکردم که یه دفعه یه دست از بیرون پنجره اومد تو و فرمون رو چرخوند😶میگه دوباره سکته زدم جوری که میمردم بهتر بود🥴و هر بار ماشین سمت دره میرفت یه دست از بیرون فرمونو میچرخوند👻که از دور یه نور دیدم و الفرارررر، رسیدم قهوه خونه و بیهوش شدم، بعد که بیدار شدم و تعریف کردم چند ثانیه همه ساکت بودن و فک کردن چیزی زدم😕که یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو و یکیشون داد زد: ممد نیگااا این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشین هل میدادیم سوار شده بود…😵☠🙈🙈🙈😂😂😂😂
😁👉😊
#کشکول_طنازی😂😊😊😂
https://eitaa.com/kashkoole_tanazy