آنروزگار که یار بود و میثمم همکار آن یار
رضوان نمیخواستم دگر بی یار وهمکار
فردوس را بدون جانان هرگز نمیخواستم
درمان هم نمیخواستم گر میپسندید یار
آن غنچه لب شکر ریز در گلزار روی محبوب
ریحان نمیخواستم چون دیده ام روی آن یار
برده است عقل و دیده ام را با عشوه فراوان
ایمان دگر نخواهم جز کعبه ی جمال آن یار
در سینه و دل و جان ؛ عشق نگار داشتم
در خانه ی دلم بود مهمانم ؛ یاد آن یار
حال که خزان آمد دل زنده بر کدام عشق
باشد باغ و بهار من شد پایان یاد آن یار
هستی ام بود و امروز هیچش نیست نشانه
غیراز عنایت مه ؛میثم نشان ندارد بدون آن یار
کی انتظار هجرم پایان رسد در این دهر
گر آیی میثم و مه جبینم ؛ کنعان نخواهم ای یار
خورشید هفت اقلیم بر آسمان تو هستی
دنیا بدون مه و میثم تابان ندارد ای یار