هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
٢٣٢ 📚 مرد ثروتمندی گله‌ای گوسفند داشت، شب‌ها شیر گوسفندان را می‌دوشید و در آن آب می‌ریخت و می‌فروخت. روزی چوپان گله به او گفت: ای مرد، در کارت خیانت نکن که آخر و عاقبت خوشی ندارد. اما آن مرد به حرف چوپان توجه نکرد، یک روز که گوسفندانش در کنار رودخانه مشغول چرا بودند، ناگهان باران تندی درگرفت و سیلی بزرگ روان شد و همه گوسفندان را باخود برد. مرد ثروتمند گریه و زاری کرد و بر سر و روی خود زد که : ، من چه گناهی کرده‌ام که این بلا بر سرم آمد؟ چوپان گفت: ای مرد، آن آبها که در شیر می‌ریختی اندک اندک جمع شد و گوسفندانت را برد. آری، سزای کسی که کم فروش و گران فروشی می‌کند، همین است... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال 👇👇 @dastanayekhobanerozegar ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅