◾️به مناسبت هفتمین روز شهادت شهدای حادثه‌ی کرمان سهم مادری💔 ✍ قصه‌ی مادر که تمام شد، فرشته‌ی خواب چشمان کودک را بست و او را در آغوش کشید. مادر حلقه مویی را از پیشانی دختر کنار زد. سپس گونه‌ی او را بوسید و کنارش به خواب رفت. فرشته‌ی گل‌ها با طبقی از شکوفه‌های صورتی از آسمان پایین آمد. کنار مادر نشست و کودک را روی طبق گذاشت. موهای او پر از شکوفه شد و در خواب خندید. فرشته خواست برود که مادر دامن او را گرفت و گفت: «کودکم را کجا می‌بری؟» فرشته بوسه‌ای بر دستان خسته‌ی مادر زد، سپس خندید و گفت: «بهشت» مادر: «بگذار بیشتر بماند. فقط دو سال برای من بود. تاب دوری ندارم.» فرشته: «باشد؛ یک شب دیگر هم برای تو» مادر: «همه‌اش را می‌بری؟ با آغوش خالی چه کنم؟» فرشته: «اصلا بیا تقسیم کنیم. تو بگو!» مادر: «خنده‌هایش» فرشته: «باشد برای فرشته‌ی لبخند» مادر: «لطافت گونه‌اش» فرشته: «آن‌هم برای فرشته‌ی محبت» مادر: «قد و قامتش چه؟» فرشته: «بسپار به قاب روی دیوار» مادر: «جامه و گوشواره‌اش» فرشته: «این یکی باشد برای تو» مادر: «حلقه‌های مویش» فرشته: «یک روز دیگربرای تو‌، بعد بسپارش به خاک» مادر: «بگو زلالی چشمانش از آن که باشد؟» فرشته: «دل در آن بشوی و بعد آن را هم بسپار به فرشته صداقت» مادر سوخت... چشمانش بارید... زیر لب گفت: «با دل عاشقم چه کنم؟» فرشته: «در سینه نگهدار تا به وصالش درآیی...» مادر راضی شد. فردای آن شب باز فرشته آمد و کودک را به آسمان برد. چند شکوفه از طبق ریخت. دستان مادر پر از شکوفه‌ی صورتی شد. آن‌ها را جای خالی کودک پاشید و سهمش را مرور کرد؛ همه را داده‌بود. مانده بود: مشتی لباس و جفتی گوشواره‌ عکسی بر سینه‌ی دیوار یک دفتر پر از خاطره و یک دل عاشق ❤ به فکر فرو رفت، بعد از عروج «سردار»، از خدا پسری خواست برای ادامه راه سردار، اما ...دختر شد. زیر لب گفت: «دخترم فدای راه سردار...» ✍ ملیحه طهماسبی 🆔️ @kashkul_zendegi