داستانیوسفوزلیخا؛
خداۍِکسایۍروآورده که حجت و بر ما تموم کنه
یوسف انقد زیبا بود که پوشیه میزد
زلیخا میآورد میزاشت جلوش نگاهش میکرد
یوسف سیزدهچھاردهساله بود .
میگفتسرتوبالابیاریوسفسرتوبالابیار سرت همش پایینه
به من نگاه بکن من زیبا ترین زن مصرم
شنیدید میگن فلانیچشم و دل سیره
انقد زلیخا زیبا بوده
یوسفکیه کِ زلیخا اینطوری گرفتارش شده
میگفت:چقدرموهاتقشنگه
یوسفمیگفتاولینچیزیکهدرقبرریختهمیشه موهاست
میگفت:صورتت چقدر زیباست .
آقا میگفتاین صورت و خداوند در شکم مادرمنگاشته
میگفتبوۍتو مرا لاغر کرده
آقا میگفت:شیطان تورو به اینروزانداخته
زلیخاهۍمیگفتآقــاجواب داشتبده
《دوسهتاحرفعاشقانہکهنبایدآدموتخریبکنه..》