♦️هر روز یک حکایت مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. پیر دنیا دیده‌ای از آنجا می‌گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی پیر مرد را دید بی‌اختیار گفت: «عجیب آشفته‌ام و همه چیز زندگی‌ام به‌هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی‌دانم این آرامش را کجا پیدا کنم» پیرمرد همانطور که کنار مرد جوان نشسته بود برگی که از شاخه درخت روی زمین افتاده بود را برداشت و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: «به این برگ نگاه کن. وقتی داخل آب می‌افتد خود را به جریان آن می‌سپارد و با آن می‌رود.» سپس سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی‌اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ‌ها قرار گرفت. پیر دانا گفت: « این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی‌اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می‌خواهی یا آرامش برگ را؟» مرد جوان مات و متحیر به چهره متبسم او نگاه کرد و گفت: «:اما برگ که آرام نیس‌ت! او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می‌رود و الان معلوم نیست کجاست؟! لااقل سنگ می‌داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد، اما محکم ایستاده و تکان نمی‌خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم» پیرمرد لبخندی زد و گفت: « پس چرا از جریان‌های مخالف و ناملایمات جاری زندگی‌ات می‌نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده‌ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.» او این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با پیرمرد آرام آرام همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی، مرد جوان از وی پرسید: «شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می‌کردید یا آرامش برگ را؟» ‌پیرمرد گفت: «من در تمام زندگی‌ام، با اطمینان به خالق رودخانه هستی، خودم را به جریان زندگی سپرده‌ام و چون می‌دانم در آغوش رودخانه‌ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل‌آشوب نمی‌شوم. من آرامش برگ را می‌پسندم.» اخبار کرمان در تلگرام👇 @kerman_news پاتوق کرمانی ها در اینستاگرام👇 http://instagram.com/_u/kerman_newss