☁ با اصرار داود، احمد و صالح استراحت کردند. و بعد از نماز صبح، داود مثل جنازه‌ها افتاد گوشه مسجد و دیگر نفهمید چه شد. وقتی بیدار شد، تقریبا ساعت 10 و نیم قبل از ظهر بود. وقتی بلند شد و رفت وضو گرفت، قبل از آن که به حجره برود و ببیند مسابقات در چه وضعیتی هست، پشت همه درهای دستشویی‌ها را چک کرد. دید مطلب اضافه‌ای نوشته نشده و اصلا بچه‌پسرها وقت نکرده‌اند پشت درهای مستراح را با جملات ناب و ذکر آمالشان مزین کنند. وقتی به درِ حجره‌اش رسید، دید آقا و خانم مهدوی و زینب خانم منتظرش ایستاده‌اند. با هم سلام و حال و احوال کردند و رفتند گوشه مسجد و نشستند. حاجی مهدوی عروسش را معرفی کرد. داود هم به ادب، احوالپرسی رفیقش را از همسرش کرد و خاطرش بابت بهتر شدن حاج آقا راحت‌تر شد. حاجی مهدوی: «ایشون عروسم هستند. خودشون تحصیل کرده حوزه هستند و حتی سالها در حوزه تدریس داشتند. دغدغه کار فرهنگی برای دخترخانم‌ها دارند. گفتند بشینیم با خودتون صلاح مشورت کنیم.» داود: «بزرگوارین. اول بگید جشن و مراسم دیشب چطور بود؟» حاجی مهدوی: «من واقعا لذت بردم.» حاج خانم: «مخصوصا از سخنرانی خودتون. خیلی قشنگ بود. دست شما درد نکنه.» زینب خانم: «من توفیق نداشتم و کاری پیش اومد و بلافاصله بعد از نماز رفتم اما تعریف جشن از دخترام و حاج خانم و بقیه خانما شنیدم.» داود: «حاج آقا چرا دیشب وسط حیاط مسجد دعوا بود؟ چی می‌گفتند؟ اینا کی بودند؟» حاجی خنده‌ای کرد و گفت: «این که دعوا نبود. ما عادت داریم به این چیزا. اینا یه گروه افراطی هستند که به اسم کتاب و کتابخوانی کم‌کم در بین یه عده‌ای جا باز کردند. با کمک‌های ذاکر، با یکی دو تا نهاد و ارگان ارتباط گرفتن و با حمایت و پول‌های اونا تبدیل به این افتضاحی شدند که هستند. یواش یواش به خودشون حق دادند که در همه چیزها از عینک خودشون دخالت و اظهار نظر کنن. بخاطر همین درباره همه نظر دادند و خیلی‌ها که با مسلک خودشون جور درنیان، تکفیر می‌کنند و حتی براشون پرونده‌سازی می‌کنند. خیلی‌ها را از مسجد و خدا و پیغمبر و انقلاب دور کردن. و جسارتا الان هم سوزنشون گیر کرده روی شما!» داود: «لابد دیشب هم بخاطر کف زدن مردم در مسجد و شادی بچه‌ها و این چیزا اوقاتشون تلخ بود و داشتند سر و صدا می‌کردند. درسته؟» حاج خانم گفت: «بله. بخاطر همین. توقع دارن که از حالا هر کاری خواستین بکنین، در کنار نظر و فتوای آقا، نظر اینا هم لحاظ بشه.» داود با حالت تمسخر گفت: «حتی ممکنه نظر آقا مثبت باشه در یک موضوعی، اما نظر اینا منفی باشه. لابد توقع دارن که نظر اینا بر نظر حضرت آقا ارجح باشه!» زدند زیر خنده. مهدوی گفت: «دقیقا همینه. پسرم فقط یه جمله بگم و از این مسئله رد بشم. من حدس میزنم اینا زهرشون رو به جان شما بریزن. اگه ذاکر رو رودروی خودت نمی‌بینی، چون اون عادت داره در سایه ضربه بزنه. اینا را می‌ندازه وسط و خودش میره در خلوت با چند تا گُنده می‌شینه و زیر آب شما را می‌زنه. گفتم که حواستون جمع باشه. ببخشید. جسارت کردم.» داود گفت: «نه اتفاقا چقدر خوب شد که گفتید. دستتون درد نکنه. ولی اگه صلاح بود، یه جلسه با این خانمه جور کنید تا بشینیم ببینیم چی میگه این بنده خدا؟ ظاهرا خیلی آتیشش تنده!» @Mohamadrezahadadpour@ketaaaab ♡ ادامه دارد...