ادامه قسمت بیستوهفتم👇🏻
هادی جلو رفت و من پشت سرش داخل غرفهای شدیم که یک پارچه از بلور بود.
تختهای طلا در آن گذارده و تشکهای مخمل قرمز بر روی آنها انداخته و پشتیها و متکاهای ظریف و نظيف روی آن چیده بودند.
عکس ما روی سقف و دیوار غرفه افتاد با آن حسن و جمال که داشتیم از دیدن خودمان لذت میبردیم.
در وسط غرفه میز غذاخوری نهاده بودند و در روی آن اغذیه و نوشیدنی چیده شده بود و خدمتکاران به صف ایستاده بودند. ما بر روی آن تختها نشستیم. بعد از صرف غذا و نوشیدنیهای پاک و میوه، روی تختها لَم دادیم و استراحت کردیم.
ساعتی نگذشت که صدای زیر و بم سازها بلند شد و صوتهای دلنشینی که انسان را از هوش بیگانه و از جاذبههای روحی دیوانه میساخت، به گوش میرسید.
صوتی با لحن حِجاز که سوره "انسان" را تلاوت میکرد بلند شد که بسیار دلربا بود و دیگران احتراماً خاموش شدند.
همانطور که لمیده بودم، چشمم روی هم گذارده بودم که هادی خیال کند خوابم برده و حرف نزند، چون دوست داشتم آن صدای دلنشین را بشنوم و تمام حواسم به تلاوت قرآن باشد.
سوره که تمام شد آن صوت نیز خاموش شد و من نشستم و هادی نیز نشست.
گفتم این چه شهری است و چه نام دارد؟
گفت یکی از روستاهای دارالسرور است!
گفتم قربان مملکتی که دِه او این است، پس شهر و پایتخت او چگونه است؟
پرسیدم صاحب آن صوت و قاری آن سوره مبارکه کیست که دلم را از جا کنده بود؟ من این سوره را در جهان مادی بسیار دوست داشتم، به ویژه که در این عالَم روحانی و با این لحن دلنواز مرا حیات تازه و شوری در سر انداخت و این قاری را باید بشناسم و ببینم.
هادی گفت: برای امضای مجوز که خواستیم برویم او را خواهی دید.
گفتم هادی ممکن است مجوز را امضا نکند و اگر نکرد بر ما چه خواهد گذشت؟
هادی گفت: امکان دارد و اگر امضاء نکرد، کار زار خواهد بود و اگر میخواهی بدانی که مجوزت امضاء میشود یا نه، باید به باطن خود بنگری!
پشتم از حرف هادی به لرزه در آمد، وجود خود را مطالعه کردم، دیدم که در بین بیم و امید مُتَرَددم، به هادی گفتم: اینجا دارالسرور است ولی تو آن را برای من بیت الاحزان کردی😥
ادامه دارد...
✦✦✦✦✦✦
ނގމ
برای عضویت در کانال لایک کنید ♡