📖دو دقیقه کتاب +۱۴ 📔کتاب سیاحت غرب ✍🏼مرحوم آقا نجفی قوچانی 📌قسمت سی‌‌و یکم رسیدیم به سرزمین حسد در آن صحرا پر بود از ماشین‌های زیادی که همه به کار افتاده بودند و دود آنها افق را تاریک کرده بود با تندی و سرعت در حرکت بودند و آن صحرا به لرزه درآمده بود و صدای چرخیدن آن چرخ‌های بزرگ فضا را پر و گوش‌ها را کر می‌ساخت. یک ولوله و زلزله غریبی رخ داده بود تمام کارگرانی که آنجا بودند از دود این ماشین‌ها سیاه شده بودند. چرخ این ماشین‌ها پر از آهن‌های سنگین بود. یکی از آنها به نزدیکی راه رسید. جهالت مثل دود سیاه حاضر شد نگاه به عقب کردم و دیدم که هادی خیلی عقب افتاده و از نزدیک شدن سیاه و دور افتادن هادی به وحشت افتادم جهالت گفت به این ماشین که نزدیک شده نگاه کن که چنین ماشینی در دنیا دیده نشده است. اگرچه دلم می‌خواست بایستم و تماشا کنم ولی از آن جهت که جهالت به جز شر چیزی به من نمی‌رساند به حرفش گوش ندادم و اسب را راندم و سوره فلق را تا به آخر خواندم. جهالت جلو افتاد و پشت تپه ای پنهان شد من خیال کردم که از طرف او آسوده شده و در فکر این بودم که چرا هادی از من دور است و به من نمی‌رسد. که در همین حین جهالت به شکل جانوری مهیب از کمین درآمد و اسبم را رم داد و از راه بیرونش کرد و در نزدیکی آن ماشین‌ها به زمین خوردم و اعضایم بی حس شد و نتوانستم حرکت کنم. ادامه در پست بعد👇🏻                   ✦✦✦✦✦✦                              ނގމ برای عضویت در کانال لایک کنید    ♡