گزیده
دنبال یک بی نهایت هستم؛ خسته شده اماز هر چیزی که یک زمانی تمام می شود. به هر کدام از بودهای دور و برم که دلبسته ام، بعد از مدتی، کوچکی شان افسرده و دل مرده ام کرده است. عالم و آدم نمی تواند دل خواهم بشود.
بین گل سرهایم چشم می چرخانم. بیشترشان را پدر همیشه غایبم خریده است. چه قدر با هدیه هایش به دنیای دخترانه ام سرک می کشید! گل سرها را یکی یکی بر می دارم و نگاه شان می کنم. چرا هر بار کنار هر هدیه ای که می خرید، حتما یک گل سر هم بود؟!
خنده ام می گیرد از جواب هایی که دارد به ذهنم می رسد. بی خیال می شوم و با آخرین گل سری که آورده بود، موهایم را می بندم