بریده‌هایی از متن کتاب: دستم را کشید و به دنبالش راه افتادم. روی تپه‌ای نشستیم. دمدمای غروب خورشید بود. کلید قرمز ضبطش را فشرد و گرفت جلوی دهان من، صاف رفتم سر اصل مطلب: « بسم الله الرحمن الرحیم، توی یکی از عملیّات‌ها محاصره شدیم، تعداد زیادی از بچه‌ها شهید و مجروح شده بودن. وسط عراقیا گیر کردیم، نمی‌تونستیم چیزی بگیم یا کاری بکنیم. اگه صدامون در می‌آمد لو می‌رفتیم و اسیر می‌شدیم. رفتیم پشت تپه‌ای کمین کردیم، تشنگی فشار آورده بود، بچه‌ها گرسنه و تشنه بودن. بعد از دو، سه روز گرسنگی و تشنگی ناگهان یه خانم با چادر بلند مشکی اومد، چادرش پشت سرش کشیده می‌شد روی زمین. آمد و آب و غذا و کمپوت برامون آورد. جان همه‌ی ما رو نجات داد...» ماجرا را با آب و تاب برایش تعریف کردم، پیاز داغش را هم تا می‌توانستم اضافه کردم. یک طرفِ نوار کاست پر شد. سریع نوار را پشت و رو کرد و دوباره ضبط را روشن کرد و پرسید: « میشه بگید این خانم کی بود که چادر مشکی پشت سرش کشیده می‌شد؟» گفتم: « نمی‌دونم والّا، ولی فکر کنم زورو بود!» نماز را شروع کردیم. سوره حمد را کلمه کلمه خواندم و او تکرار کرد. ذوق‌زده رفتم سراغ خواندن سوره. تا کفواً أحد که رسید و او تکرار کرد، توی دلم گفتم: «به به خیلی خوب پیش میره، خدا کنه کسی هل نده نمازش خراب بشه. خدایا خودت کمک کن.» گفتم: «خب حالا برو رکوع.» پیرزن بدون اینکه سرش را بچرخاند، کجکی نگاهم کرد و گفت: «چشم حاج‌آقا!» 🆔جهت سفارش به آیدی مراجعه کنید: 👇👇👇👇 @Patogshohada شماره تماس +989373925623 💠کانال پاتوق کتاب ‌ کانال ایتا https://eitaa.com/joinchat/4128702483C3f66436fd7