🔰🔰 ✂️برشی از کتاب دیدم که جانم می رود ✍نویسنده : حمید دولت آبادی 1⃣ بخش اول 📌برگه‌ی اعزام میان انگشتان دستم تاب می‌خورد. آفتاب گرم تیرماه، بی‌محابا بر سر و روی‌مان می‌تابید. 📌علی درحالی که سعی می‌کرد با برگه‌ی اعزام خودش را باد بزند، گفت: این‌جا که هوا این قدر گرمه، حسابش رو بکن جنوب چه خبره، اون‌جا حتما آتیشه.     📌جلوی خروجی راهروی پایگاه شهید بهشتی، مقابل شیشه‌ی ماتی که جای ده‌ها تکه چسب روی آن خشک شده بود، چشمانم را به مقوای مچاله شده‌ای دوختم و نوشته‌اش را با صدا برای خودم خواندم:  🔸« بسمه تعالی ؛ کلیه‌ی برادران اعزامی روز شنبه ۶۱‌/۴/۲۶ راس ساعت ۸ صبح در محل اعزام نیروی تهران واقع در خیابان آیت الله طالقانی حضور بهم برسانند. »     📌ناخودآگاه نگاهی به برگه‌ی خودم انداختم تا از تاریخ آن مطمئن شوم . 📌داخل صحن مسجد، علی مشاعی مثل همیشه ساکت و آرام درحالی که با مُهر گرد سیاه‌شده بازی می‌کرد ، به شوفاژ تکیه داده بود و حرف‌های بقیه را گوش می‌کرد. البته ظاهرا گوش می‌کرد، چون حواسش شش دانگ جای دیگری بود. با آرنج به پهلویش زدم و گفتم : تو از کجا می‌دونستی عملیات میشه؟ 🔰ادامه دارد .... 💢 به کتابخانه عمومی ایتا ( کتابیتا ) بپیوندید : 🆔 http://eitaa.com/joinchat/839057428Cbb18df1b3c