.......باز هم مثل همیشه آنلاین بود . تماس صوتی گرفت . موهایم را با گیره جمع کردم . هدفون را گذاشتم . مغز و گوشم داشت از کار می افتاد.
دو عضوی که زیر بمباران بیشتر از همه ازش کار می کشی.
گوشت هی صداها را می شنود و مغزت هی تصور می کند.
چشمانم را بستم. باید او را می شنیدم و چهره اش را در خیالم می ساختم . چه کار سختی .
با صدای گرفته و نگران سلام کرد. آب دهانم را محکم قورت دادم ، نفس بلند و کش داری کشیدم.
بدنم مور مور شد. بعد یک دفعه بغضم ترکید . نمی دانم چرا . او هم هیجان زده ، زبانش بند آمده بود .
فقط یک آه کوچکی به گوشم خورد. نه او حرف می زد و نه گریه ی من بند می آمد. او را آن طرف خط مجسم می کردم که فکش را محکم به هم فشار می دهد و سرش را بالا گرفته .
سکوت و هق هق طولانی . به قدری که اینترنت قطع شد.
سوسو به داخل اتاق سرک کشید . حتما گریه ام را به پای جنگ و بمباران گذاشت که نپرسید «چه مرگت شده ؟»
......✂️
از کتاب «تاوان عاشقی»
✍نویسنده محمد علی جعفری
📚
@ketabkadeh_tasnim