✂️برشی از کتاب
ثریا توی اتاقش، پشتِ میز کوتاهی که ورقِ چوبیِ رویش باد کرده و شیارشیار شده بود، نشسته بود. اتاقی نه متری که یک طرفش رختخواب چیده بودند و طرف دیگرش چرخ خیاطیِ قدیمی مادرش بود. خم شده بود و چیزهایی می نوشت. مادرش وارد اتاق شد:
– چه کار می کنی مامان؟
– ریاضی میخوانم.
مادر رفت در پستو. مقداری گندم از توی کیسه برداشت و بیرون
آمد. ثریا گفت:
– مامان! به بابا گفتی که عضویت کتابخانه ام تمام شده؟می خواهم تمدیدش کنم.
– نه مامان، الآن که اصلا نمی شود حرفش را بزنی.
– چی شده؟
– خیر نبینند این ماشین های گشت؛ امروز یکیشان آقایت را گرفته و بعد هم یک جریمه کَت و کلفت برایش نوشته.
آن میلیاردی ها را نمی توانند بگیرند به ما فقیر بیچاره ها زور می گویند.
پرواز با پاراموتور را دوست دارم🍉
📚
@ketabkadeh_tasnim