📗پیامبر هزار و یک درخت از 📚 📝نوح نگاهی به ماروت کرد و به چشمان او خیره شد. ماروت در نگاهش خواند تو که آدم خوبی بودی. همسایه ماروت سرش را چرخاند و از جمع جدا شد. او ته دلش نگران بود، نمی‌توانست آبی را که میان آتش جوشیده بود فراموش کند. نوح سال‌ها همسایه‌ی او بود و هرگز از او بدی ندیده و دروغی نشنیده بود ، پدرش هم حتی یک کلمه از او بد نگفته بود. نوح را دوست داشت؛ ولی فکر می‌کرد کارهایش خنده‌دار است. ساختن کشتی مسخره‌ترین کاری بود که در عمرش دیده بود آن هم وسط صحرا؛ اما اگر همان طور که او می‌گفت آن قدر باران می‌بارید که کشتی بالای آب می‌ایستاد چه؟ حتما خانه‌ها می‌رفتند زیر آب. عقب عقب رفت. دوست نداشت کنار کسانی باشد که ناسزا می‌گفتند و حرف‌های زشت بر زبان می‌آوردند. قدم تند کرد. به طرف خانه‌اش رفت. در راه که به خانه باز می‌گشت صدایی شنید؛ ولی کسی را ندید. ✍نویسنده: مسلم ناصری 🪴 💰قیمت: ۷۵/۰۰۰ تومان 🌹با تخفیف ۷۰/۰۰۰ تومان 🗞 انتشارات :جمال 📚@ketabkadeh_tasnim