. گوشه ی لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی حیاط کشاند. دست و پا می زدم ، نفسم بالا نمی آمد، کم مانده بود خفه شوم، از زمین بلندم کرد و با پای برهنه هلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست، بلند شدم ، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم، رجب! باز کن شبه بی انصاف یه چادر بهم بده سرم کنم زنجیر پشت در را انداخت و چراغ های خانه را خاموش کرد پشت در نشستم ، از خجالت سرم را پایین می انداختم تا رهگذری صورتم را نبیند ، پیش خودم گفتم اینم عاقبت تو زهرا ! مردم با این سر و وضع ببیننت چه فکری می کنن؟!» قصه ننه علی📗 روایت زندگی زهرا همایونی مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی 🕊 📚@Ketabkadeh_tasnim