برشی از کتاب خار و میخک ✂️ بعد از تفتیش همه در اتاقی جمع و از راهروهایی بلند و کم‌نور رد می‌شدند و به بخش ملاقات می‌رسیدند. این بخش دیواری بود با دریچه‌هایی شبیه پنجره که روی آنها شبکه‌های آهنی کشیده و پشت هر دریچه یک اسیر ایستاده بود. هرکدام از خانواده‌ها دنبال اسیر خودش می‌گشت و وقتی او را پیدا می‌کرد خودش را روی پنجره می‌انداخت. اشک‌ در چشم پدر حلقه می‌زد وقتی فرزندش را از پشت پنجره می‌دید و نمی‌توانست او را در آغوش بگیرد و با او بازی کند. اشک از چشم همسر یا مادر جاری می‌شد وقتی شوهر یا پسرانش را پشت میله‌ها می‌دید و نمی‌دانست پشت این دیوارهای بی‌روح که مهربانی نمی‌فهمند، بر او چه می‌گذرد. 📗 . .