برشی از کتاب ام علاء:))
نگاهی به دور و برم انداختم. شاید ۲۰ متر بیشتر نبود ولی حدود ۳۵ زن و کودک بودیم. دیوارها طوسی رنگ و کثیف بود. توالت گوشه سلول بود، پشت یک برده برزنتی چرک. کف سلول هم یک موکت کهنه و پاره انداخته بودند. فاطمه مدام گریه میکرد و گردنم را ول نمیکرد. محکم گرفتمش توی بغل و نوازشش کردم، تا شاید کمی از اضطرابش را کم کنم.
اوضاع بدتر از چیزی بود که فکرش را میکردم. دو سه روز که گذشت، شیر توی سینههایم جمع شد. مدام داشتم به بتول فکر میکردم و گریه میکردم. چند روز درد شدیدی را تحمل کردم تا شیرم خشک شد. افتادم به تب و لرز. زنها برای خوب شدنم هر کاری میکردند. از پاشویه تا خواندن حمد شفا و... . هر کسی به طریقی دلداریام میداد. شبها از شدت درد و فراق دخترم تا صبح هذیان میگفتم. دردها و بیتابیها و ضعف جسمانی و تب بالا باعث شد تشنج کنم.
.
.