. بریده ای از کتاب:✂️📙 به جوان ناشناس نزدیک میشوم.. انگار دوکیلومتر دویده باشد،کمی که حالش جا می آید: _من رضا راننده یدک کش هستم اینجا🧔‍♂ فرمانده دستور داده این آمبولانس را بیاورم تا تعمیرش کنی!🚑 _میگویم: فرمایش فرمانده جای خود،اما کار دیگری دارم! باید یک ماشین دیگر را...🥴 حرفم را قطع میکند.✂️ _باید امروز بروم خط. کلی مجروح روی زمین مانده است..🤕 _باخودم میگویم:حالا برو به ماشینش نگاهی کن،چیزی از هیکلت کم نمیشود بهادر!💪 میروم سمت آمبولانس که غرق گل است.🚑 آدم از دیدن صحنه ی اینهمه جای ترکش دچار وحشت میشود!!🤯 _عمو شیلنگ ترمزت از وسط نصف شده! _حاجی!چرخش را بچرخان!🥺 🌱🌱