⏰
#دقایقی_با_کتاب 📚
بیبی قشقرقی به راه انداخت که بیا و ببین. با این حرفها که «شما منِ آدم حساب نِمکنین.» و «من آرزوی دیدن
#عروسی_نوهمِ باید به گور ببرم.» و «منِ بگو که یک بسته روشورِ امروز تو حموم تموم کردم.» و ...
خلاصه، از آنجا که ماندنِ من هم بهتنهایی صلاح نبود، همه به سمت
#خانۀ_عروس راه افتادیم. البته همه که نه. عمو جواد و زنعمو هاجر نیامدند؛ چون توی
#مشهد زندگی میکردند و عمویم نتوانسته بود مرخصی بگیرد. عمه بتول هم برای دلیل نیامدنش گلایه کرده بود چرا فرد دیگری را که او میپسندد برای محمد نمیگیریم؛ اما مسئله این بود که او اصلاً هیچکس را نمیپسندید و فقط دنبال بهانه بود تا بهانه بگیرد! مامان میگفت عمه بتول، وقتی جوان و مهربان بوده، یک نفر را میخواسته و او هم
#عمه_بتول را؛ ولی یکدفعه، با اینکه عمه بتول هنوز هم او را میخواسته، او دیگر عمهام را نخواسته و از آنموقع اخلاق عمه بتول سگ شده! طفلکی، با اینکه چهل سالش شده بود، هنوز عروسی نکرده بود و میگفت: «مردا آدم نیستن.» یک بار از او پرسیدم: «یعنی منم عمه؟» و عمه جواب داد: «تا بچهای خوبی؛ ولی بزرگ که بشی تو یَم
#یک_خری_مِشی_مثل_بقیه!»
📕 برشی از کتاب
#آبنبات_هل_دار
🔻به ما بپیوندید🔻
کتاب رسان | شبکه کشوری توزیع کتاب📚
@ketabresan