بعضی اطرافیان نگران بودند و اصرار داشتند شدنی نیست!
می گفتند:«بدون بچه ها بروید،آخر با چهارتا بچه مگر این سفر شدنیست؟!»
از طرفی اشتیاق زیارت خانوادگی جانم را لبریز کرده بود و از طرف دیگر، این حرفهای دلسوزانهی اطرافیان کمی ترس به جانم میانداخت که اگر بچه ها بی طاقت شوند چه؟
دختر کوچکم، حسنا، یکساله بود و بیشتر نگران او بودم، میان دستههای لباس بچه ها که مرتب روی هم چیده بودم نشسته و قطار اگر ها در ذهنم سوت میکشید و مسافرانی از جنس نگرانی را بر جانم میهمان میکرد!
رقیه، معصومه و اسماء وارد اتاق شدند و با صدای مامان گفتنشان، پردهی افکارم را دریدند:
«مامان کوله پشتیهایمان را کجا جمع کردید؟ میخواهیم برای سفر اربعین آماده کنیم!»
اسماء در تکمیل صحبت خواهرش ادامه داد:«اقای مجری در تلویزیون گفت این داروها رو باخود به پیاده روی اربعین ببرید تا در صورت لزوم، به خاطر تهیهی دارو دچار مشکل نشوید!»
لبخندی زدم و گفتم: «ای مادر قربانِ در صورت لزوم گفتنت بشود!»
بچه ها خندیدند و معصومه لیست داروها را که در گوشهی دفتر نقاشیشان نوشته بودند به دستم داد:
لیست داروها تکمیل بود؛ از قرص استابینوفن! تا داروی ضد تحول! رقیه با عجله و خط کلاس اولی و تکرار کلمات مجری از زبان خواهرانش، لیست داروها را نوشته بود! از دیدن املای داروها خنده ام گرفت و به چشمان معصومشان که مصمم به نگاهم دوخته بودند خیره شدم:«کوله ها در طبقهی بالای کمد دیواریست،الان برایتان میاورم» نگاه مصممشان برای سفر، تردید را از جانم ستاند؛ دیگر وقت رفتن است!...
پس از چند ساعت معطلی همراه با ضرباهنگ خسته شدمِ دخترانم، بالاخره از مرز رد شدیم!
قرار بود همسرم مسئول کوله ها باشد اما بچه ها، آغاز راه، شوق پیاده روی مثل بزرگترها داشتند و ترجیح دادند کوله های صورتی رنگشان را که با سربند یا رقیه و پیکسل های «سربازان سپاه ظهور» آراسته بودند، خود حمل کنند!
سفر با کودکان، سختی های خاص خودش را دارد، زود خسته میشوند؛ دوست دارند تمام راه، خود را میهمان خوراکیهای رنگارنگ موکب ها کنند و ما را صف نشین!
معصومه سمت راست را نشان میداد که گوشهی موکبی بچه ها نقاشی میکشیدند و اسماء سمت چپ را که خوراکی مورد علاقهاش را پخش می کردند و در این میان چادرم به راست و چپ میان دست هایشان در جدال بود که مرا به سمت موکب ها بکشانند، حسنا و گریه های وقت و بی وقتش هم دیگر طاقتم را تمام کرده بود!
بااینکه مسافت زیادی را با وسایل نقلیه و کالسکه طی میکردیم اما بچه ها زود خسته میشدند و با بهانه گیریهایشان زحمت راه را دو چندان میکردند!
کوله های صورتیشان هم از روز دوم سفر بر روی دوش پدر جا خوش کرده بود و آواز من خسته ام من گرسنه ام من تشنه ام، من بازی میخواهم، طنین همیشگی سفرمان!
روزهای سفر اینگونه می گذشت و شب ها هم با سختی های خاص خود همراه بود، یکی خوابش میامد دیگری نه! یکی قصه میخواست و دیگری لالایی!
یکی هم جای جدید راحت نبود و غرغر میکرد که اصلا برگردیم خانه خودمان!
حسنا خوابید و من هم بین خواب و بیداری شروع کردم به قصه گفتن برای بچه ها؛ قصه ای از جنس خاکهای کربلا و صبوری اصحاب کربلا:
«یکی بود یکی نبود، مرد بزرگی بود که نگران همهی مردم بود؛مردمی که او را دعوت کرده بودند تا از چنگال دیو سیاه ظالمی که فقط خودش برایش مهم بود و برای رسیدن به مقاصدش از هیچ بدیای دریغ نمیکرد،نجاتشان دهد!
مرد قهرمان با خانواده اش عازم سفر شد، شهرها را طی کرد در حالیکه ذکر خدا را میگفت و مردم آن شهر را برای همراهیش در از بین بردن دیو سیاه دعوت میکرد و عده ای همراهش می شدند اما عدهی بیشتری نه! یا ترس جان داشتند یا بیم مال!
مرد قهرمان به سرزمینی رسید و قرار شد همان جا خیمه بزنند، سرزمینی به نام کرب و بلا!»
برای بچه ها داستان کربلا را گفتم؛ از رشادت و شهادت گرفته تا اسارت و استقامت،از شقاوت گرفته تا امامت،تا ایستادن پشت امامت!
«بچه های من! این داستان حقیقتی بود که سالها پیش اتفاق افتاد و داستانش سینه به سینه چرخید تا به ما رسید! حالا نوبت داستان ماست!
ما در این راه قدم گذاشتیم تا به جهانیان بگوییم باید سیاهی از جهان برود، ما ایستاده ایم تا آمدن مردی بزرگ و قهرمان، آخرین بازمانده از نسل قهرمان کربلا! حالا نوبت شماست، شما باید داستان خودتان را بسازید، داستان ایستادن تا آمدن مرد قهرمان،داستان ظهور آخرین مرد قهرمان »
بچه ها بعد از شنیدن داستان خوابیدند اما فردای آن شب مصمم بیدارشدند!
آنها هدفی بزرگ در دل داشتند!
از فردای آن شب، هرکدام هرجا خسته شدند، بقیه او را تشویق به صبوری کردند و گفتند:«یادت نرود،ما سربازان آخرین مرد قهرمانیم!»