#برشی_از_کتاب⚘
هر بار که روح از بدنم خارج می شد، با حقایق بیشتری آشنا می شدم. حقایقی بعضا تلخ و وحشتناک، اما آموزنده.
من می دیدم که برخی اعضای کادر درمانی بیمارستان، چقدر خالصانه فعالیت انجام می دادند و به خاطر رسیدگی به مشکلات انسانها و دعای خیر مردم، چقدر رشد می کنند، اما برخی دیگر...
در یکی از دفعاتی که روح از بدنم بیرون آمد و می خواستم از بیمارستان خارج شوم، یک دختر و پسر پرستار وارد اتاق من شدند. دختر خانم همینطور که با آن پسر پرستار صحبت می کرد، رفت سراغ سرم من و مشغول بررسی شد.
آقا پسر هم پرونده مرا نگاه کرد تا ببیند چه دارویی و در چه ساعتی باید داخل سرم تزریق شود. آنها به ظاهر کار و وظیفه خودشان را انجام می دادند.
اما به محض اینکه به این دو نفر خیره شدم، وحشت سراپای وجودم را گرفت! من نه تنها باطن افکار آنها، بلکه نتایج فکر و عمل آنها را می دیدم!
حتی اسم و مشخصات و محل تولد و پدر و مادرشان را به اسم می دانستم!
این دختر خانوم تلاش میکرد دل این پسر را به خود جذب کند، درحالی که قبلاً با پنج پسر دیگر رابطه داشت. من حتی می توانستم بفهمم که چه کسانی قبلا با او دوست بودند. این پسر هم با چندین دختر دیگر ارتباط داشت و به بسیاری از آنها قول ازدواج داده بود، او تلاش می کرد تا این دختر را هم برای مقاصد شهوانی، با خود همراه کند.
حتی می دیدم که وقتی ساکت می شدند، فکر می کردند که الان چه بگوییم!؟
دختر فکر می کرد چه تیکه ای بیاندازم و او چه جوابی به من خواهد داد و...
من می دیدم که شیاطین بین آنها قرار گرفته و همین طور آنها را به ادامه این گفتگو تحریک می کنند...