خلاصه داستان " باخانمان " ادموند، پدر پرین، فرزند کارخانه‌داری ثروتمند است که در یک سفر تجاری به هندوستان عاشق مادر پرین می‌شود و با هم ازدواج می‌کنند.💏 پدر ادموند، آقای وولفران، که از شنیدن این خبر ناراحت می‌شود😡 پسرش را طرد می‌کند و رابطه‌ی این دو برای همیشه قطع می‌شود. پدربزرگ پرین اکنون پیرمردی شده🧓 و از غم دوری از ادموند سخت غمگین و افسرده است. و بینایی چشمانش را از دست داده است. پدر و مادر پرین در طول ماجراهای داستان،از دنیا می روند و پرین مجبور می شود به تنهایی به سفر سختی بپردازد تا خود را به پدربزرگش برساند. پرین بنا به توصیه‌ی مادر، هویت خود را آشکار نمی‌کند تا در فرصتی مناسب حقیقت را آشکار کند. او با صبوری، مشکلات را پشت سر می‌گذارد و برای جلب محبت مردم، از هیچ تلاشی فروگذاری نمی‌کند. زندگی کم‌کم روی خوش خود را به پرین نشان می‌دهد و در پایان از بی‌خانمانی و سرگردانی نجات می‌یابد و.....🌈💫✨🌈🍀🌹 اما ،پرین چگونه میتواند نظر پدربزرگ را جلب کند؟!🤔🤔🤔