هدایت شده از یا زینب
🌸 تقدیم به همه مادران شهید 🇮🇷🇮🇷 نوال دست می‌کشید به جای گلوله‌ها و قلبش تیر می‌کشید. بُن خاک‌شدهٔ دیوارها را می‌دید و نخل‌های خشکیدهٔ بی‌سر را. شهر را بین این‌همه آوار پیدا نمی‌کرد. این‌جا شهر نبود. استخوان‌های خُردشدهٔ تنی بود که بعدِ هزار سال از قبر درش آورده باشند و روی زمین چیده باشندش. نوال شب‌هایی که بی‌خواب می‌شد، شب‌های زیادی که بی‌خواب می‌شد، گوسفندها را نمی‌شمرد تا خوابش ببرد، مردهای مُردهٔ خرمشهر را می‌شمرد. از کس‌وکار خودش شروع می‌کرد، از پسرش و آقاش و پسرعاموهاش که قبل از پسرش و آقاش طوری مُرده بودند که هیچ تکهٔ درشتی ازشان نمانده بود، بعد می‌رسید به همسایه‌ها، بعد همبازی‌های بچگی، بعد همشهری‌ها، بعد آن‌هایی که در تلویزیون و حجله‌های سر خیابان‌ها و روی سنگ‌قبرهای جنت‌آباد دیده بود و اسم‌ها و صورت‌هاشان یادش نرفته بود و رسول سپرده بود اسم هیچ‌کدام را هیچ‌وقت نیاورد. قسمت هایی از کتاب هرس نویسنده :نسیم مرعشی