کم کم اسارت محسن را به همه اطلاع دادیم
رفتم خانه، پیراهن محسن را روی زمین پهن کردم سرم را روی آن گذاشم و ضجه زدم.
اما زمان زیادی نگذشت که احساس کردم،
محسن آمد کنارم دستش را روی قلبم
گذاشت و در گوشم گفت:زهرا، سختیش زیاده ولی قشنگی هاش زیادتره!شهید محسن حججی🌷